1 در سینه دارم کوه غم، داند اگر یار این قدر شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
2 بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟ گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
3 گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
4 از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
5 گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
6 با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
7 در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
8 ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر