1 دلی دارم که جز جانان نخواهد همین معشوقه خواهد، جان نخواهد
2 گر جان خواهد از وی خوبرویی روان بدهد، ز من فرمان نخواهد
3 مرا گویند، سامانی نداری؟ کسی از عاشقان سامان نخواهد
4 گذر در کوی ما آن دوزخی راست که جا در روضه رضوان نخواهد
5 سر من زین پس و شمشیر خوبان کسی تا خون من زایشان نخواهد
6 مفرما صبر کان را هر که دیده ست صبوری از من حیران نخواهد
7 غم آمد در دل تنگم، ندانست که در تنگی کسی مهمان نخواهد
8 برنجم، گر تو خسرو را نخواهی تو خواهی، لیک این حرمان نخواهد