1 من حسرت آب زندگانی نخورم وز خوان جهان جز کف نانی نخورم
2 چون زندگیم غم جهان خوردن بود مردم که دگر غم جهانی نخورم
1 بی سر و پائی اگر در چشم خوار آید ترا دل به دست آرش که یکروزی بکار آید ترا
2 با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست دولت آن باشد ز در بی انتظار آید ترا
1 چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل میرود در قفایش، کاروان در کاروان، دل میرود
2 همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت پیشپیشش اشک هم منزل به منزل میرود
1 در کف مردانگی شمشیر میباید گرفت حق خود را از دهان شیر میباید گرفت
2 تا که استبداد سر در پای آزادی نهد دست خود بر قبضه شمشیر میباید گرفت
1 این ستمکاران که میخواهند سلطانی کنند عالمی را کشته تا یک دم هوسرانی کنند
2 آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نِرُن بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
1 قسم به عزت و قدر و مقام آزادی که روح بخش جهان است نام آزادی
2 به پیش اهل جهان محترم بود آنکس که داشت از دل و جان احترام آزادی