1 حیران کارخانه صنعم که صد گره در کار عقل مصلحت اندیش ازو بود
2 ترکیب خاک پشه نگه کن که با وجود گر ذره یی سه بخش کنی بیش ازو بود
3 با این تنی که از سر سوزن بسی است کم نیشیست کاستخوان بدن ریش ازو بود
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
1 منم که حاصل من غیر نامرادی نیست درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
2 ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
1 اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
2 ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را