1 حیران کارخانه صنعم که صد گره در کار عقل مصلحت اندیش ازو بود
2 ترکیب خاک پشه نگه کن که با وجود گر ذره یی سه بخش کنی بیش ازو بود
3 با این تنی که از سر سوزن بسی است کم نیشیست کاستخوان بدن ریش ازو بود
1 مارا تنی چو صورت دیوار مانده است چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است
2 خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است
1 بسکه به دل می زنم سنگ که دلدار رفت کار دل از دست شد دست هم از کار رفت
2 حال چه پرسی زمن از هجر سوخت کار به مردن کشید قصه ز گفتار رفت
1 بی اختیار ماست که دل بیقرار ازوست ما را چه اختیار بود از اوست
2 تا حسن آن پری است چنان بر قرار خود تنها نه من که هرکه بود بی قرار ازوست