- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز گشت مست رسید و به هوش خویش نبود دلم ز صبر بسی لاف زد، ولیش نبود
2 زدند راه دلم آهوان بی انصاف که از هزار خدنگش یکی به کیش نبود
3 به صد هزار دلش عاشقان خریدارند بهای یوسف اگر هفده قلب بیش نبود
4 دل او فگند مرا در چه زنخدانش وگرنه چشم من خون گرفته پیش نبود
5 نبود امشب سوزنده مرا جز تپ دل ار چه بود، ولیکن به دست خویش نبود
6 نمک به ریش من، ای پارسا، مزن از پند به شکر آنکه دلت هیچگاه ریش نبود
7 خوش است عشق به گفتن، ولی چه دانی درد ترا که بود لبی و نمک به ریش نبود
8 چو وصل می طلبی خسرو، از بلا مگریز که در جهان عسلی بی گزند نیش نبود