1 هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
1 می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا می خلد در دیده من هر نفس خاری جدا
2 از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
1 می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
2 آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
1 گر چه جا در دیده آن نور نظر دارد مرا شوق چون خورشید تابان دربدر دارد مرا
2 نیست از کوتاهی پرواز برجا ماندنم تنگنای آسمان بی بال و پر دارد مرا
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را