1 اهلی هنر و معرفت آموختنی است گر ترک کنی از تو نظر دوختنی است
2 هر شاخ جوان که لایق میوه بود راضی چو بهیز می شود سوختنی است
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
1 مژده گل چه میدهی عاشق مستمند را داغ دل است هر گلی مرغ اسیر بند را
2 دود درون من ترا دفع گزند بس بود جان کسی چه میکنی دود دل سپند را
1 ز عاشقان همه قصد جراحت است او را ازین جراحت ما تاچه حاجت است او را
2 بخنده نمیکن خون کند دل ریشم شکر لبی که کمال ملاحت است او را