1 مست ناز من چنین مغرور و بی پروا مباش پادشاه عالمی، در حکم استغنا مباش
2 حسن چون تنها شود، از چشم خود دارد خطر در تماشاخانه آیینه هم تنها مباش
1 خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
2 شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم ریختم در شیشه باز این باده پر زور را
1 عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را
2 هیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبرد نبض من بند زبان گردید جالینوس را
1 از صفای دل نباشد حاصلی درویش را نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
2 نیست غیر از بستن چشم و لب و گوش و دهان رخنه ای گر هست این زندان پر تشویش را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را