1 قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
2 با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 آن لعل در آبگینهٔ ساده بیار وآن محرم و مونس هر آزاده بیار
2 چون میدانی که مدت عالم خاک باد است که زود بگذرد باده بیار
1 * تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟ تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟
2 رو بر سر لوح بین که استادِ قضا اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت.
1 چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست
2 هان تا ننهیم جام می از کف دست در بیخبری مرد چه هشیار و چه مست
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به