1 چو برگ سبز کز باد خزانی زرد می گردد نشیند هر که با من یک نفس همدرد می گردد
2 به می گفتم غبار کلفت از خاطر فرو شویم ندانستم که از آب آسیا پرگرد می گردد
3 چنان کز صبح خیزد تیرگی از دامن شبها سیاهی دور از دلها به آه سرد می گردد
4 چنان کز خواب سنگین دیده شبخیز آساید دل بی تاب من ساکن ز کوه درد می گردد
دیدگاهها **