1 با خلق اگر غرض نباشد سخنت بوی نفس جان وزد از دم زدنت
2 از نقش غرض بشوی دل کان عرضست تا جوهر جان شود سراپای تنت
1 ز فتراکسوار من چه معراجی است آهو را سر آن آهویی گردم که قران میشود او را
2 نکوخویی ز خوبان رشک عاشق بار میرود از آن نیکویان دل میدهم خوبان بدخو را
1 زهی ملاحت و خوبی که با تو محبوب است که خشم و ناز و وفا هرچه می کنی خوب است
2 بکن هر آنچه تو خواهی که گر وفا نبود کرشمه های جفا نیز از تو مطلوب است
1 ای حیرت صفات تو بند زبان ما انگشت حیرت است زبان در دهان ما
2 جان میدهد نشان که تو در دل نشستهای زان دلنشین بود سخن دل نشان ما