1 بدو نیک و شاه و گدای و ملک همه بندگانند بیگانه کیست
2 یکی را جهان میدهی سر بسر یکی را جوی نیست چندانکه زیست
3 یک قاف تا قاف خوان می کشد یکی بهر یک لقمه نان خون گریست
4 چو قسمت بوفق عدالت بود نمیدانم افراط و تفریط چیست
1 هر کرا حسنی بود آیینه دار روی اوست هرکه دارد بوی عشقی از سگان کوی اوست
2 فتنه پیران نه تنها شد که طفل مکتبی چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست
1 عاشق مجنونم و صحرای غم جای من است گر بمیرم دورازو کس را چه پروای من است
2 سوختن در آفتاب غم نه کار هر کس است سایه من داند این محنت که همپای من است
1 منه بخاک ره ای یوسف آن کف پا را قدم بدیده ما نه عزیز کن ما را
2 تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم جگر کباب کنی عاشقان شیدا را