1 چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
1 تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
2 از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
1 چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
2 غمزه او می کند بیداد در ایام خط زهر باشد بیشتر زنبور خاک آلود را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را