- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
2 پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود
3 دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز زانکه همچون آفتاب او را چراغ دوده بود
4 آنکه راه سود خود را در زیان خلق دید از ره بیدانشی راه خطا پیموده بود
5 تا نخوردم می ندانستم که در ایام عمر جز غم می آنچه می خوردم غم بیهوده بود
6 وای بر آن شهر بی قانون که قانون اندر آن همچو اندر کافرستان مصحف فرسوده بود
7 آنکه در زنجیر کرد افکار ما را فرخی در حقیقت آفتابی را به گل اندوده بود