- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 منم داریوشی که آهورمزد بمن داد شاهنشهی اجرو مزد
2 منم پور یشتاسب پاک زاد که ویشتاسب از کورشش بد نژاد
3 منم شاه این کشور نامدار شه پارسی شاه با اقتدار
4 مرا هورمزد بزرگست یار نمود او مرا شاه با اقتدار
5 گرفتیم ملک جهان سربسر زماد و زلیدی هم از باختر
6 ز مصر و تراکیه و روم وهند ز یونان و مقدونیه ، رود سند
7 سکاها و اسپارت را سر بسر گرفتم بفرمان آن دادگر
8 بفرمان من ترعه ای ساز شد دو دریا به یکدیگر انباز شد
9 بامرم دو دریا یکی شد دگر که کشتی جنگی کند زو گذر
10 خدا داد برمن چنین اقتدار دلیران و نام آور نامدار
11 همه مردمی بود پیکار من نبد جز نکوئی همه کار من
12 نکردم همی غارت و سوختن نبد فکر من گنج اندوختن
13 گشادم چنین کشور نامدار که ماند بدوران ز من یادگار
14 بدرگاه خود مردم هوشیار سرافراز و نام آور نامدار
15 گزیدم که نامم نگردد خراب که از ناکسان ملک گردد خراب
16 من آباد کردم همی کشورم زرو سیم دادم چو بر کشورم
17 ز جان و ز دل دوستدار منند بهر جنگ و هر کار یار منند
18 من امروز دادم همی بار عام بگوید هرآنکس دارد پیام
19 هرآنکس که دلتنگ باشد ز من همی فاش گوید در این انجمن
20 اگر رفته بیداد من بر کسی بگوید، کنم داد بر او بسی
21 نخواهم که یک تن ز ایرانیان بود گرسنه برهنه، ناتوان
22 زمین گر ندارند من خودم دهم همی گاو جفتی بر او بر نهم
23 بکارید و آباد کشور کنید سراسر زمین سبزو اخضر کنید
24 اگر شهربانی زند حرف زور همان گه کنم زنده اورا بگور
25 برای وطن من چنین جنگ و جوش نمودم جهان کرده ام پر خروش
26 مقا پیش سردار را با سپاه چو مامور کردیم با دستگاه
27 بدادم باو لشکر بیشمار هزار افسرش دادمی نامدار
28 ز سیم و ز زر هر چه در کار بود بدادم چه او مرد هوشیار بود
29 چودیدم که او نامدار و دلیر بگاه نبرد است چون نره شیر
30 ز جان و ز دل دوستدارد وطن ز سیم و ز زر او نگوید سخن
31 بفرمان من قتل و غارت نکرد نگه بر شهان با حقارت نکرد
32 هر آنچه بگفتم همان کرد او که هوشیار بود و جوانمرد او
33 خدا داد بر من چنین پهلوان خردمند و بیدار روشن روان
34 چو مردونیه آن جوان دلیر که گاه نبرد است چون نره شیر
35 که پور سپهبد ار نیک اخترست که بر جمله کشورم سرور است
36 چو بهر وطن هست او جان نثار بدامادی من کند افتخار
37 هم اینک دگر گفت من شد تمام بگفتم شما را همین والسلام
38 بگفتند یکباره خرد و بزرگ ز افرادی ایرانی و روم و ترک
39 شهنشاه بیدار دل زنده باد همی نام نیکوش پاینده باد
40 همه بندگانیم خسرو پرست که شه در زمین سایه ایزد است
41 صدای هیاهو بشد بر فلک نظاره بر آن جشن گشته ملک
42 ز کوس نقاره فلک گشت کر که فرمود آن خسرو دادگر
43 همان گه غلامان زرین کمر ز شیرینی و شربتی از شکر
44 فراوان نهادند در بارگاه نهادن بر میز نزدیک شاه
45 پس آنگه بیامد بسی چنگ زن همان ماهرویان شیرین سخن
46 همی بد می ارغوانی بجام بسر میکشیدند جمله بنام
47 همان مطربان خواندندی سرود بشاه و سپهدار بودی درود
48 چو ظهر آمد و گشت وقت نهار سر نامداران دگر شد خمار
49 غلامان بگفتند در بارگاه نهار است حاضر همه دستگاه
50 شهنشاه برخواست با افسران سران و سپهبد همه شد روان
51 یکی میز شاهی بیاراستند بشمع و بگل میز آراستند
52 باطرافشان ساقی ماهرو همه خوب رخسارو هم مشک بو
53 می ارغوانی چو از جام زر همی نوش کردند وشد گرم سر
54 چو خوردند و از میز برخاستند ز نو مجلسی دیگر آراستند
55 همی شاد بودند تا گشت شام بشد مجلس جشن آنگه تمام
56 سپهبد ابا افسران سپاه اجازت گرفتن از پیش شاه
57 به منزل بیامد چو سردار کل هم از شادمانی شکفتی چو گل
58 دگر روز کازز خواب بیدار شد بفکر عروسی سردار شد
59 چنین گفت اسپهبد نامدار که آرید معمار و ابزار کار
60 مهندس بیامد بگفتا درود جناب سپهدار فرمان چه بود
61 بفرمود قصری نمائی بپا که بسیار عالی بود پر بها
62 بود در خور دختر شهریار که از سیم و زر بایدت کرد کار
63 بنا کرد کاخی بسان بهشت ورا نام کردند اردیبهشت
64 بمصر و بروم و بهند و بچین بمستعمرات دگر هم چنین
65 فرستاد آورد بسیار چیز اثاثی که بد در خور شاه نیز
66 چو تزئین بشد کاخ اردیبهشت تو گفتی که در عالم آمد بهشت
67 چو از هر جهت کارها شد تمام حضور شهنشاه داد او پیام
68 اجازت اگر باشد از شهریار اساس عروسی شود بر قرار
69 بود در جهان مفتخر این غلام اگر شه پذیرد همی این پیام
70 شهنشه بفرمود روز دگر جواب پیامش دهد سر بسر
71 پس آنگه بفرمود با یک غلام برد سوی مهرآفرین این پیام
72 که امشب بیاید بمشگوی من به بینم من او را بگویم سخن
73 چو شب شد مه مهربان کرد روی به مشکوی شه رفت آن نیک خوی
74 چنان کرد تعظیم نزد پدر رسانید آنگه سوی پای سر
75 پدر چون نظر سوی دختر نمود چو گل شادمان غنچه اش لب گشود
76 بفرمود بنشین تو جان پدر چگونه است حالت چه داری خبر
77 یکی کرسی بود نزدیک شاه اجازت بفرمود بنشست ماه
78 بدختر بسی مهربانی نمود ز هرجا بیاورد گفت و شنود
79 پس از آن بفرمود با ماهروی برایت گزیدم یکی نیک شوی
80 دلیر و جوان مرد و هم نیک نام برازنده و از جهان شاد کام
81 که مردونیه هست نام جوان خردمند و بیدار و روشن روان
82 چو بشنید مهر آفرید از پدر ز شرم پدر شد رخش سرخ تر
83 همان گه چنان قلب او میتپید طپش های قلبی پدر می شنید
84 بینداخت سررا بقدری بزیر که آمد سر او بزیر سریر
85 پدر چون چنان دید بر پای شد رخ دخترش عالم آرای شد
86 چو مهرآفرین دید شه را بپا اجازت گرفت و برآمد زجا
87 پدر بر رخش دید از زیر چشم به بیند که شاد است یا شد بخشم
88 بفهمید کاو شاد دل گشته است توگفتی که اینش یکی مژده است
89 شهنشه بگفتا برو دخترم تو با دایه ات رو بسوی حرم
90 کنیزان و با دایه اش پشت در بپا ایستاده همه منتظر
91 چو مهر آفرین شد مرخص ز شاه زمین بوسه داد و بیامد براه
92 دلی شاد و خندان سری پرسرور جمالش منور بدی همچو هور
93 چو روز دگر باز شد بارگاه شد آراسته شاه بر شد بگاه
94 سپهدار آمد ابا افسران همه نام داران و نام آوران
95 چو شد موقع رفتن از بارگاه برفتند دستوران و ارکان شاه
96 نبد خدمتش غیر سردار کل که رویش درخشان بدی همچو گل
97 شهنشه عروسی اجازت بداد بفرمود یک هفته باشید شاد
98 چو سردار از شه شنید این سخن بشد شادو خندان چو گل در چمن
99 زمین بوسه داد و بپا ایستاد بگفتا که شاهنشها شاد باد
100 مقاپیش چون شد ز درگاه شاه سمندش سوار و بیامد براه
101 سحر گه چو بر خاست بانگ خروس کنایت زد و گفت آمد عروس
102 عروس فلک گشت زرینه پوش فکنده است زرینه مو را بدوش
103 نموده است روشن جهان را بنور تو گوئی ببالاست جشن و سرور
104 سپهبد به فرمود با یک غلام ز من بر سر افسران بر پیام
105 بگو زود آینده در نزد من برای عروسی بگویم سخن
106 همه افسران با دلی شادمان بخدمت رسیدند در یک زمان
107 درودش بگفتند و گفتند شاد دل این سپهدار ما شاد باد
108 بفرمود یک هفته در بارگاه بخواهیم سازیم جشنی بپا
109 مرا این جشن در کاخ اردیبهشت مهیا شود حوری آید بهشت
110 شنیدند چون افسران این سخن همی شاد گشتند و شیرین دهن
111 نوشتند نامه بهر کشوری بهر نامداری و هر مهتری
112 از آن پس بپرداخت در کار شهر که شهری از این جشن جویند بهر
113 پس آنگه همان لشگر بیشمار که همراه خود برد در جنگ و کار
114 بهمراه در دشت و دریا و کوه شریک غم و رنج بد آن گروه
115 چو امروز من شادمانی کنم بایشان یکی مهربانی کنم
116 بفرمود یک هفته مهمان من همی شاد باشی در انجمن
117 نمودی پذیرائی شاهوار که ماکول و مشروب بد بیشمار
118 چراغان بشد کاخ اردیبهشت همه ملک ایران بشد جون بهشت
119 جواهر فرستاد بهر عروس سواران ببردند با بوق و کوس
120 همان مادرش با همه بانوان جواهر زده بر سر و گیسوان
121 بزرگان و هم افسران سپاه برفتند یکسر سوی کاخ شاه
122 سپهبد بگفتا پیاده نظام بسر نیزه ها شمع روشن تمام
123 ز کاخ شهنشاه تا کاخ ما کند صف دو رویه گرفته لوا
124 بسازد خیابان هم از شمع و نور که از نور طالع شود روی حور
125 همی فرش افکند در شاه راه ز دیبا که زان بگذرد دخت شاه
126 همه افسران با لباس سلام کمربند زر خود زرین تمام
127 ز برق طلا یا که از نور شمع همی خیره زین جشن شد چشم جمع
128 یکی اسب تازی نژاد سفید ز سر تا دم اسب را زر کشید
129 که شد اسب یک پارچه از طلا رکاب و لگامش همه از طلا
130 جنیبت کشان بود یکصد نفر همه اسبها داشتی کرو فر
131 همه در جلوخان کاخ بهار بدن منتظر تا بیاید نگار
132 که ناگه بر آمد یکی بانگ کوس خبر داد بیرون بیامد عروس
133 عروس که روشن بدی روی او همه چشمها خیره بر سوی او
134 پس و پشت ایشان همه بانوان چو دایه همی بود شادی کنان
135 بیاورد مینوی اسب سفید رکابش نگه داشت آن رو سفید
136 پس آنگاه گشتند جمله سوار خروشی برآمد ز کاخ بهار
137 صدای نقاره بشد بر فلک سر از آسمان کرده بیرون ملک
138 سپهبد بیامد سمندش سوار به پهلوی او نوجوان کامکار
139 پیاده شد از اسب پیش عروس ز شوق و زشادی زمین داد بوس
140 پیاده شده جمله افسران نمودند تعظیم جمله سران
141 اجازه بفرمود پس دخت شاه سپهبد پیاده نیاید براه
142 برفتند تا کاخ اردیبهشت چو حوری که آرند اندر بهشت
143 پس آنگاه آمد سر موبدان مغان و بزرگان و هم بخردان
144 سر موبدان رفت و دست عروس به داماد داد و بگفتا ببوس
145 پس آنگه یکی خطبه ای شاهوار بخواند و نمودند پس زر نثار
146 صدای دف و چنگ شد بر فلک بشد شاد و خندان جمیع ملک
147 بخوردند شربت همی با گلاب می و مزه و مرغ بریان کباب
148 پس آنگه چو نیمی زشب بر گذشت گرفتند هر یک چراغی بدست
149 برفتند و خلوت نمودند گاه چه رفتند هر یک سوی خوابگاه
150 سعادت بود تا پس از انتظار شود یار دلدار اندر کنار