1 اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی به چشم نرم تو بیدرد، پردهٔ خواب است
1 چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟ یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را
2 کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی می شمارد حلقه بیرون در، آغوش را
1 می کشد خاطر به جا و منزل دیگر مرا چرخ گویا ساخت از آب و گل دیگر مرا
2 عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار می کند ساز از برای محفل دیگر مرا
1 چون به خاطر آن دو لعل آبدار آید مرا صد بدخشان اشک خونین در کنار آید مرا
2 خون خود را می کنم چون آب بر تیغش حلال بر سر بالین اگر آن گلعذار آید مرا
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را