- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت حقیقتی دگرست این که می کند مستت
2 پی نظاره خود جام جم تو را دادند تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
3 تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را بباد دادی و بر دل غبار ننشست
4 دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل همین بس است که در چشم غیر نشکستت
5 تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر چو سایه خاک نشین کرد همت پستت
6 خمار هجر بود با می وصال بترس طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت
7 چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی بس است این که به فتراک خویش بر بستت
8 اهلی به سوی دار نهد سر نه بمحراب محراب شهیدان بجز از دار فنا نیست