-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 همه جانی از لطافت همه عمر و زندگانی بکه نسبتت کنم من که بهیچکس نمانی
2 بسماع چون درآیی من و صدهزار چون من همه جان در آستینها که تو دست برفشانی
3 ز کمال لطف اگر جان بدرون دل کند جا تو درون جان نشینی که لطیف تر ز جانی
4 ز حیات خود ملولم بکشم بیک نظاره نه ز راه خشم لیکن بطریق مهربانی
5 شدم آنچنان چو مجنون بخیالت ایپری گم که اجل بسوی من ره نبرد ز بی نشانی
6 تو بلب مسیحی اما نفسی که زنده ام من مکشم بناز و بنشین پس ازین دگر تو دانی
7 ز جفای یار اهلی چه زبان کشی چو بلبل که هزار چون تو آنگل بکشد به بیزبانی