1 نی پای آن که از سر کویت سفر کنم نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم
2 چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم
3 ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم در مجلس خیال تو یک روزتر کنم
4 خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، لیک گر خشتی ز آستانه تو زیر سر کنم
5 عمری گذشت، هیچ نیامد زمان آنک روزی به روی تو شب غم را سحر کنم
6 ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم
7 چشمت به خواب ناز و مرا قصه ای دراز آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم
8 هر کس به سوی حور رود، من به سوی تو چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم
9 روزی گذشته بود برای سوار و من هر بامداد آیم و آن سو نظر کنم
10 دردش به از سر است و من سر بریده را آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم
11 یاران ز پند بس که ز خسرو رها نشد آن دل که پیش تیر ملامت سپر کنم