1 اهلی که هزار بلبل از وی خجل است او نیز چو دیگر همین آب و گل است
2 زر شد مس او از نظر اهل دلان اکسیر سعادت نظر اهل دل است
1 از نرگس توام نظری ای پسر بس است چشمی به من فکن که مرا یک نظر بس است
2 گر آب خضر نیست جگر تشنه تو را پیکان آبدار تواش در جگر بس است
1 نیازمند ترا رسم خود پسندی نیست طریق اهل دلان غیر دردمندی نیست
2 به خلق و لطف تو نازیم ای سهی بالا که سرو قد تورا ناز سر بلندی نیست