1 چند در دایرهٔ مردم عاقل باشم تختهٔ مشق صد اندیشهٔ باطل باشم
1 سیل از ویرانهٔ من شرمساری میبرد نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا
1 در بحر شعر، خامشی از لاف بهترست دست بلند، حجت عجز شناورست
2 رنگین ز پیچ و تاب شود چهره سخن از خون نصیب تیغ به مقدار جوهرست
1 میان اگر نکنی باز، اختیار از توست به حق خندهٔ گل کز جبین گره بگشا!
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را