1 ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
2 همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
3 پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
4 عقل را بازارگان کردن ببازار وجود نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
1 جهاندیده کشاورزی بدشتی بعمری داشتی زرعی و کشتی
2 بوقت غله، خرمن توده کردی دل از تیمار کار آسوده کردی
3 ستمها میکشید از باد و از خاک که تا از کاه میشد گندمش پاک
4 جفا از آب و گل میدید بسیار که تا یک روز می انباشت انبار
1 بلبل آهسته به گل گفت شبی که مرا از تو تمنائی هست
2 من به پیوند تو یک رای شدم گر ترا نیز چنین رائی هست
3 گفت فردا به گلستان باز آی تا ببینی چه تماشائی هست
4 گر که منظور تو زیبائی ماست هر طرف چهرهٔ زیبائی هست
1 مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی
2 پنداشت چینهایست، بچالاکیش ربود آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی
3 چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی
4 خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم روزی باین شکاف فتادم ز گردنی
1 ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
2 دیبهها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن
3 بنده فرمان خود کردن همه آفاق را دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن
4 در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن
1 تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر
2 زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر
3 از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر
4 جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر
1 ای مرغک خرد، ز اشیانه پرواز کن و پریدن آموز
2 تا کی حرکات کودکانه در باغ و چمن چمیدن آموز
3 رام تو نمیشود زمانه رام از چه شدی، رمیدن آموز
4 مندیش که دام هست یا نه بر مردم چشم، دیدن آموز
1 ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
2 همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
3 کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
4 در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق سینهای آماده بهر تیرباران داشتن
1 روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
2 پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
3 آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
4 نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
1 با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید
2 از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم کم نور گشت دیدهام و قامتم خمید
3 ابر آمد و گرفت سر کلبهٔ مرا بر من گریست زار که فصل شتا رسید
4 جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید