1 آن شیندی که شاه کیخسرو چون ز معنی بیافت ملکی نو
2 کار این تخت چون ز دست بداد؟ نیستی جست و هر چه هست بداد؟
3 در پی شاه هر کسی بشتافت پر بگشتند و کس نشانه نیافت
4 پادشاهی بدان توانایی با چنان علم و عقل و دانایی
1 صرف طاعت کن این جوانی را بنگر آنروز ناتوانی را
2 عاقلی، گرد نانهاده مگرد کز جهان جز نصیب نتوان خورد
3 در دل خود مکن حسد را جای از درون زنگ بغض و کین بزادی
4 سلطنت چیست؟ تن درستی تو پادشاهی؟ به خیر چستی تو
1 دزد را پیش رخت راه مده خرنهای خرس را کلاه مده
2 از سری با چنان پریشانی موی چون میبری به پیشانی؟
3 با تو میگوید آن حکیم ولی کاول الفکر آخرالعمل
4 مده، ای خواجه، بیگرو زنهار ترک را جبه، کرد را دستار
1 قوت دل ز عقل و جان باشد قوت تن ز آب و نان باشد
2 خانه خالی بود، حضور دهد تن خالی فروغ و نور دهد
3 علم جویی، به ترک سیری کن جان طلب میکنی، دلیری کن
4 سر خاری بخور، مشوه خیره تا نگردد دلت چو تن تیره
1 راه حیرت مرو، نظر بگشای از مضیق گمان برون نه پای
2 جام داری، نگاه کن در وی بازدان رنگ و بوی رشدازغی
3 وقت خود را به خیره صرف مکن اسم یابی، نظر به حرف مکن
4 بوسه بر دست و پای صد زندیق چه دهی از برای یک صدیق؟
1 عرش رحمن دلست، اگر دانی دل باقی، نه این دل فانی
2 دل باقی محل نور خداست دل فانی ازین محله جداست
3 ز آسمان گر بیفتی اندر خاک به از آن کت بیفگند دل پاک
4 هر که دل دارد این دلیلش بس خود رسولست و این رسیلش بس
1 پیش ازین آدمی و این آدم دیو بود و فرشته در عالم
2 چون رسید آدمی ز عالم جود عزتش را فرشته کرد سجود
3 با روانش ملک چو خویشی داشت پیش دیدش که رخ به پیشی داشت
4 هر چه جمع فرشته و ملکند از قواهای انجم و فلکند
1 شیخ را علم شرع باید و دین حکمتی کان بود درست و متین
2 نفسی طیب و دمی مشکی سرو مغزی منزه از خشکی
3 خاطری مطمئن و چشمی سیر در مضای سخن جسور و دلیر
4 کارها کرده در خلا و ملا رخ نپیچیده از عذاب و بلا
1 زهدت آن باشد، ای سعادت جوی کز متاع جهان بتابی روی
2 روی در فضل بینیاز کنی پشت بر فضلهٔ مجاز کنی
3 بر فرازی ز فقر صرف درفش زان توجه کلاه سازی و کفش
4 نبود، گر ز زهد گیری رنگ حاجت اربعین و خلوت تنگ
1 ورندارد ز دین و دانش بهر از تنش جان جدا کنند به قهر
2 در جهان جای او حجیم بود آبش از جرعهٔ حمیم بود
3 تنگ ماند برو جهان فراخ رخ فرا میکند به هر سوراخ
4 گرد او دودهای ظلمانی از مزاجات جهل و نادانی