1 شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت
2 من بندهٔ شمعم، که ز بهر دل خلق ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
1 ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین زین آب روان بگیر پندی، منشین
2 چون مست شدی از می صافی به قرق بر جان حریفان چو سهندی منشین
1 هر شب ز غمت به خون بگرید چشمم ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم
2 در چشم منی همیشه ثابت، لیکن ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم
1 روزی شکن از زلف چو دالت ببرم جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم
2 گر بر رخ من نهی به بازی رخ خویش از بوسه به یک پیاده خالت ببرم
1 اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟ وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟
2 عمری به سر خویش دویدی هیچست وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟
1 روی من و خاک سر کویت پس ازین حلق من و حلقهای مویت پس ازین
2 در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت گر بشنود ار نه من و رویت پس ازین
1 لب نیست که از مراغه پر خنده نشد آب قرقش دید و به جان بنده نشد
2 از مردهٔ گور او عجب میدارم کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟
1 تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش دل جای تو شد به غم چرا میداریش؟
2 دلبستگییی که با میانت دارم تا چون کمرت میان تهی نشماریش
1 مه روی ترا ز مهر مه میداند کز نور تو شب رهی بده میداند
2 سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال کان بازی را رخ تو به میداند
1 روی تو ز حسن لافها زد به جهان لعل تو ز لطف طعنها زد در جان
2 زلف تو چو افتادگیی عادت کرد بنگر که چگونه بر سر آمد ز میان؟