تا با خودی، ای خواجه، از اوحدی مراغهای رباعی 169
1. تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟
بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟
1. تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟
بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟
1. اقبال سعادت به ازینت بودی
گر لذت علم و درد دینت بودی
1. یارا، گر از آن شربت شافی داری
یاری دو سه هوشمند کافی داری
1. آن زلف،که دارد از تو برخورداری
مانندهٔ میغست که بر خورداری
1. گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی
گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی
1. ترسم رسد از من به تو آهی روزی
زیرا که نمیکنی نگاهی روزی
1. تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟
زو جان نبری گر ز غمش نگریزی
1. ای خاک تو آب سبزه زار صافی
تابوت تو سرو جویبار صافی
1. بد خلق مباش، کز خوش و امانی
پیکار مکن کار، که بر جا مانی
1. تا چند گریزم و به نازم خوانی؟
من فاش گریزم و به رازم خوانی
1. صد سال سر خویشتن ار حلق کنی
وندر تن خویش خرقهٔ دلق کنی