بادا! چو رسی به از اوحدالدین کرمانی رباعی 85
1. بادا! چو رسی به زلف مشک افشانش
در گوش بگوی این سخن پنهانش
1. بادا! چو رسی به زلف مشک افشانش
در گوش بگوی این سخن پنهانش
1. سیمین زنخت که حسن خواند استادش
آوخ که ستاره در وبال افتادش
1. چون دید دلم عارض شهر آرایش
سر بر پایش نهاد از سودایش
1. یا من به چه دل زنم دَرِ سودایش
یا من چه سگم که دیده سازم جایش
1. آنها که فلک وفا نکرد ایشان را
وصل من و تو بد اوفتاد ایشان را
1. هر محنت و هر بلا که در جان من است
از دست دل نبوده فرمان من است
1. ای گشته لبت آتش جان را تریاک
آب چشمم ببرد عالم همه پاک
1. انصاف زاختلاف ایّام فرق
پیدا کردی به گفت حق را الحق
1. من سوخته گر در طمع خام افتم
از جوی خوش تو ای دلارام افتم
1. از روی تو من همیشه گلشن بودم
وز دیدن تو دو دیده روشن بودم
1. ای مست غمت عاقل و دیوانه به هم
وندر ره تو مسجد و بتخانَه به هم
1. من مهر تو در میان جان بنهادم
تا مهر تو در سر زبان بنهادم