1 گر دل زتو بگسلد فراموشش باد وز باد تو در آتش غم جوشش باد
2 وآن کس که زسودای تو عیشی دارد گر دشمن جان من بود نوشش باد
1 بر نفس خودت نئی به کلّی ظالم آن کن که دلی از تو بماند سالم
2 پهلوی تو باید که پر از علم بود در پهلوی تو چه سود دارد ظالم
1 در خدمت مخلوق امانی نبود جز دردسر و کندن جانی نبود
2 مخلوق پرست جز گدایی نبود آزادی به و گرچه نانی نبود
1 هر کاو به وفا گرفته مسکن دارد وز عقل درون خویش خرمن دارد
2 داند به یقین که باغبان زحمت خار از بهر گلاب و گل و گلشن دارد
1 با قوّت پیل مور می باید بود با ملک دو کون عور می باید بود
2 مردم به ادب رسند جایی که رسند می باید دید و کور می باید بود
1 چندانک تو را به خود بود دسترسی مگذار که آزرده شود از تو کسی
2 بر مال و بقا تکیه مکن زیرا هست آن جمله منالی به مثل و این نفسی
1 اشکم ز دو دیده تا به دریا برسد این نالهٔ من تا به ثریّا برسد
2 این گریه به خنده گردد و سوز به سور گر بار دگر عروهٔ وثقی برسد
1 بگسل دل خود را تو زپیوند امیر بیزار شو از امیر وز غیر امیر
2 زان پیش که میرت بنهد پا در بند در بند خدا باش نه در بند امیر
1 تا آتش رخسار تو را دود نبود روزیم به بوسه ای نبودم خشنود
2 اکنون که شد از آتش رویت پردود بسیار پشیمان شوی و نبود سود
1 بلبل همه شب به درد دل می نالید خون دل خود در رخ خود می مالید
2 می گفت که گل به زیر پا می سپرند زین پس به چمن مرا بباید نالید