درویش چو صابری است از اوحدالدین کرمانی رباعی 1
1. درویش چو صابری است کامش بادا
مَه چاکر، خورشید غلامش بادا
...
1. درویش چو صابری است کامش بادا
مَه چاکر، خورشید غلامش بادا
...
1. هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا
جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا
...
1. آن کس که بنا نهاد این ایوان را
و این طاق روان گنبد گردان را
...
1. عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت
...
1. آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست
بر شرع وفا و سیرت راست کجاست
...
1. چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است
این محتشمی و زور و زرها هیچ است
...
1. ذاتم ز ورای حرف و بیرون زحد است
وز چشمهٔ لطف آب حیاتم مدد است
...
1. ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست
بر دیده نشین که جات بر دیدهٔ ماست
...
1. عشقت صنما مجاور دیدهٔ ماست
جز عشق تو هرچه هست بیگانهٔ ماست
...
1. زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست
حسن رخ او نه درخور دیدهٔ ماست
...
1. ابواب ملاقات اگر مسدود است
اسباب وصال معنوی موجود است
...
1. از حال مرید شیخ اگر بی خبر است
بس شیخ و مرید را در این ره خطر است
...