1 درویش چو صابری است کامش بادا مَه چاکر، خورشید غلامش بادا
2 هر درویشی که قوت یومش باشد گر کدیه کند خرقه حرامش بادا
1 هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا
2 چون دید رخ زرد و دل پر غم من کآمد اجل و بدید و نشناخت مرا
1 آن کس که بنا نهاد این ایوان را و این طاق روان گنبد گردان را
2 انگشت شکر در دهن کس ننهاد تا باز نکرد زهر قاتل آن را
1 عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت
2 زاین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت
1 آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست بر شرع وفا و سیرت راست کجاست
2 آن چشم که عیب دیگران بیند هست چشمی که به عیب خویش بیناست کجاست
1 چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است این محتشمی و زور و زرها هیچ است
2 تا بتوانی دست زنیکی بمدار نیکی آن است که نیک است دگرها هیچ است
1 ذاتم ز ورای حرف و بیرون زحد است وز چشمهٔ لطف آب حیاتم مدد است
2 علّت زاحد به اوحد آمد حرفی علت بگذار کاینک اوحد احد است
1 ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست بر دیده نشین که جات بر دیدهٔ ماست
2 شکر تو به سالها کجا دانم گفت عذر تو به عمرها کجا دانم خواست
1 عشقت صنما مجاور دیدهٔ ماست جز عشق تو هرچه هست بیگانهٔ ماست
2 هرگونه که هست با غمت می سازم زیرا که غمت حریف دیرینهٔ ماست
1 زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست حسن رخ او نه درخور دیدهٔ ماست
2 اومیدی اگر در دل شوریدهٔ ماست سوداست که در دماغ پوسیدهٔ ماست