هنگام بهار آمد و از اوحدالدین کرمانی رباعی 1
1. هنگام بهار آمد و من بی رخ یار
رخساره به خون دیدگان کرده نگار
1. هنگام بهار آمد و من بی رخ یار
رخساره به خون دیدگان کرده نگار
1. گل آمد و توبهٔ خلایق بشکست
گفتم مشکن که نیست لایق به شکست
1. شد زنده زمین مرده از لطف بهار
وقت طرب است ساقیا باده بیار
1. ای دلشدگان رخت به بستان آرید
چون ژاله سرشک خویش بر گل بارید
1. گل را چه محل کاو رخ زیبا دارد
بلبل که بود کاو سر سودا دارد
1. گل گفت که من ظریف و شهر آرایم
از دست چرا فتاده اندر پایم
1. می گرچه به هر جای لطیف است، مخور
می خوار کن نفس شریف است، مخور
1. رهوار طرب تاخته گیر، آخر چه
با طبع بسی ساخته گیر، آخر چه
1. تا چند زنی تو از خیال مستی
بر طبل وجود خود دوال مستی
1. ای خورده شراب از قدح مشتاقی
وقت است که معصیت کنی در باقی
1. رو باده و بنگ را بکن در باقی
تا چند ازین دو سفرهٔ زراقی
1. بی می همه نوبهار عالم دی تست
در صحبت می همه جهان لاشی تست