1 ناجسته دوای درد خویش ار مردی داغی چه نهی بر دل صاحب دردی
2 جان از بر تو چو گرد برخیزد به زان کز تو نشیند به دلی برگردی
1 هرگز نبود که در دلم جان نشوی از گریهٔ زار من تو خندان نشوی
2 آری پس از این جهان جهانی دگر است با دوست چنان زی که پشیمان نشوی
1 ظلم از دل وز دین ببرد نیرو را عدل است که او قوی کند بازو را
2 با معدلت ارچه کافری بدکاری تا حشر به طبع می ستایند او را
1 عدل است که ملک برقرار آید ازو حصن دل و دولت استوار آید ازو
2 در دامن عدل دست زن ظلم مکن تا سروری تو پایدار آید ازو
1 ای دل اگرت بصیرت حق بین است پیوسته براق همّتت در زین است
2 چون مور میان ببند در خدمت خلق کان ملک سلیمان که شنیدی این است
1 ار پیش روی زکبر محروم شوی حاکم گردی اگر تو محکوم شوی
2 ای خادم مخدوم صفت خدمت کن کز خدمت خادمانه مخدوم شوی
1 در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد رخسار دلش به خار غم نخراشد
2 مخدوم شدی از آنک خادم بودی مخدوم شود کسی که خادم باشد
1 درویشان را کم آمدن افزونی است با ناموزون بساختن موزونی است
2 دریا صفت آی تا مکدّر نشوی دون القلتینی همه جای دونی است
1 کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست آن کوچکی از کمال باشد شک نیست
2 گر زانک پدر زبان کودک گوید عاقل داند که آن پدر کودک نیست
1 صاحب نظران آینهٔ یکدیگرند در منزل خود چو آینه بی خبرند
2 گر روشنیی می طلبی آینه وار در خود منگر تا همه در تو نگرند