1 هر چند به قدرت و به علم او با ماست دانم که به ذات از همهٔ خلق جداست
2 خواهی که تو حق را به سخن بنُمایی خود را بنمای گر نه او خود پیداست
1 این راه طریقت نه به پای عقل است خاک قدم عشق ورای عقل است
2 سرّی که زسر فرشته زان بی خبر است ای عقلک بی عقل چه جای عقل است
1 دانش نه برای نفس خود باید و بس نه از بهر معلمی هر دون و دنس
2 زینهار مزن با کس ازین علم هوس کی قوّت احتمال این دارد کس
1 اجداد من از صدور ایران بودند تقدیر که هر یکی سلیمان بودند
2 باید که به نفس خود کسی باشم من ما را چه از آن فخر که ایشان بودند
1 ابناء زمانه سخت نامعلومند از عیش حقیقتی از آن محرومند
2 بوی گل دل جمله جهان بگرفت است افسوس که این مدّعیان مزکومند
1 در عشق حمول و حمله کش می باشم وندر صف عاشقان کش می باشم
2 با نیک و بد جهان مرا کاری نیست با آنک خوش [است] و نیک خوش می باشم
1 ثابت قدمان راه صحبت پیوست از دوست نشویند به هر گردی دست
2 از خطّهٔ آب و خاک یک شخص نخاست تا بر رخ او گرد خطایی ننشست
1 از علم همه حلم و تواضع زاید وز جهل همه گَند دماغ افزاید
2 بگذار دماغ اگر که علمت باید پوسیده دماغ علم را کی شاید
1 تا بتوانی خسته مگردان کس را بر آتش خشم خویش منشان کس را
2 گر راحت جاوید طمع می داری می رنج همیشه و مرنجان کس را
1 کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست آن کوچکی از کمال باشد شک نیست
2 گر زانک پدر زبان کودک گوید عاقل داند که آن پدر کودک نیست