1 تا چند بری به بدگمانی گفتن بد باشی اگر نیک ندانی گفتن
2 من گرچه بدم تا نبود در تو بدی نه بد شنوی نه بد توانی گفتن
1 بس خون جگر که مرد را خورده شود تا بیش بدی با دگران بُرده شود
2 با آنک بدی کرد برو نیکی کن تا فرق میان تو و او کرده شود
1 ای دل باید که تو جفاکش باشی خاک پی خلق را تو مفرش باشی
2 در وقت خوشی هم کسی خوش باشد باید که به وقت ناخوشی خوش باشی
1 ای دل زنفاق درگذر تا برهی بر صدق همی دار نظر تا برهی
2 غم می خوری و نان نگه می داری رو غم مخور و نان بخور تا برهی
1 بامدعیان چو آب و آتش مامیز چون باد زخاک تا توانی برخیز
2 خواهی که چو خاک آب رویت نبرند چون باد سبک مباش و چون آتش تیز
1 هرگه که نظر از سر سودات افتد لابد حرکتهات نه برجات افتد
2 چون تو زسر شهوت خود پرهیزی هر جای که شاهدی است درپات افتد
1 دلداری کن اگر دلی داری تو هر دل که به تو رسد نگه داری تو
2 صد سال اگر طواف آن کعبه کنی زان به نبود دلی به دست آری تو
1 سنّت کردی فریضهٔ حق مگذار وآن لقمه که داری از کسی باز مدار
2 مازار کسی را وتو از کس مازار من ضامن آخرت برو باده بیار
1 گر باخبری زدل دل آزار مباش پیوسته به طبع خود گرفتار مباش
2 از آتش مجلس ارنباشی چون گل با یار به دست صحبتش خار مباش
1 اینجا اگر اندکند و گر بسیارند هم از پی آنند که تخمی کارند
2 درویشی و میری و فقیری تخمی است گر نیک بکارند نکو بردارند