1 ناساخته کار این جهان ساخته گیر چون ساخته شد پاک برانداخته گیر
2 چون درنگری آنچ مراد دل تست آورده به دست و باز انداخته گیر
1 تا زآینه زنگ را کسی نزداید ممکن نبود که قابل نفس آید
2 نفس آینهٔ عقل تو شد پاکش دار کز پاکی تو تو را به تو بنُماید
1 باید که اگر دلت زخود برگردد گرد لب خشک دیدهٔ تر گردد
2 پا بر سر آرزو[ت] نه [تو] دو سه روز تا کام دو عالمت میسّر گردد
1 مرد آن نبود که ظاهر آرای بود تا در دل و جان مردمش جای بود
2 مردانه درآی و باطن آرایی کن کآن زن باشد که ظاهر آرای بود
1 دلدار طلب مکن که دلدار نماند بی یار نشین که در جهان یار نماند
2 دامن درکش به گوشه ای خوش بنشین انگار که در زمانه دیّار نماند
1 عاشق چو به کار خویشتن در نگریست دلشاد بشد زنیک و ز بد بگریست
2 در مملکت جهان نظر هیچ نکرد یعنی که به جا رها کنم حاصل چیست
1 از بَهر جهانی که تو هیچی دَروی آزار کسی چرا بسیچی دَر وی
2 فی الجمله به جملگی تو را گیر جهان بگذاری و بگذری چه پیچی دَروی
1 آنها که مرا بنیک می پندارند تخم سره را به جای بد می کارند
2 گر پرده ز روی کار من بردارند در هیچ خرابه ای مرا نگذارند
1 با خود بینی خاک نیرزد نیکی دانستن بد به خود به از صد نیکی
2 من معترفم به بد تو مغرور به نیک من نیک بدم ولیک تو بد نیکی
1 ای دل چو بسوختی گذر از خامان وز صحبت ناجنس میفشان دامان
2 فسق ارچه به جمله چیز زشت است ولی لیکن زچه زشت تر زنیکو نامان