1 با همنفسان دلا دمت همدم نیست در راه حقیقت قدمت محکم نیست
2 موی از سر بوالفضول کم کردی تو لیکن سر مویی زفضولی کم نیست
1 باید که زجمله خلق تنها گردی آنگه به طریق خرقه پیدا گردی
2 هرگه که به لبس خرقه گردی قانع چون خرقه کفن شود تو رسوا گردی
1 تا هست به دستت از تصرّف میزان در عین خسارتی و در بحر گمان
2 تا خواری و عزلتت نگردد یکسان از اسب ریاضتت تو زین را مستان
1 در هستی اگر به عمر نوحی برسی در هر نفسی زو به فتوحی برسی
2 عمری باید که شب به روز آری تو باشد که به صبحی به صبوحی برسی
1 اصحاب طلب چون به صفایی برسند خواهند کز آنجا به رضایی برسند
2 دست از سر پای وامگیرند از جهد یا سر بنهند یا به جایی برسند
1 در کار آویز و گفت و گو را بگذار کز گفت نشد هیچ کسی برخوردار
2 از گفت چه سود، کار می باید کرد باری بکنی به که بگویی صد بار
1 چون از سر جد پای نهادی در کار سررشتهٔ خود به دست عشقش بسپار
2 می کوش به قدر جهد و دل خوش می دار کاو چارهٔ کار تو بسازد ناچار
1 تا ره نروی به صبح منزل نرسی تا جان نکنی به هیچ حاصل نرسی
2 حال سگ اهل کهف از نادره هاست تا حل نشوی به حل مشکل نرسی
1 بی نیش مگس به نوش شهدی نرسی بی جان کنشی به نیک عهدی نرسی
2 ننهاده به جهد هیچ کس را ندهند لیکن بنهاده جز به جهدی نرسی
1 هر چند که تو چارهٔ بهبود کنی آن به که هر آنچ می کنی زود کنی
2 زان می ترسم که چون پشیمان گردی آن مایه نماند که بدان سود کنی