1 اصل همه اوست و هر چه جز او فرع است هر کس که جز این داند او را صرع است
2 در تارکیت شمع و چراغی باید جسمت شمع است و آن چراغت شرع است
1 هر چند که عقل رهبر آگاه است اندر ره شرع پای او کوتاه است
2 در بارگهی که شرع شاهنشاه است رهبر که نه پیروی کند گمراه است
1 جان آید و راه عشق می پیماید ره دشوار است رهبری می باید
2 عقل آمد و ره به خود نمی داند رفت شرع آمده است تا رهش بنماید
1 عقل آن باشد که شرع را برتابد بی رهبر شرع عقل گمره یابد
2 عقل است چو خانه شرع چون روزن او روزن باید که روشنی در تابد
1 هر چند به عقل راه می شاید دید بی رهبر شرع کس به جایی نرسید
2 سرگردان بود عقل بی رهبر شرع سردار وجود شد چو در شرع رسید
1 عقل از ره جان به نور شرع آگه شد در شرع آویخت و رهشناس آنگه شد
2 گر عقل به هر واقعه رهبر بودی پس کافر عاقل چه سبب گمره شد؟
1 گر زانک تو را هست ز تحقیق خبر جز بر سر پول شرع مپسند گذر
2 در صومعه چون تو بوی معنی یابی پس نام خرابات ادب نیست، مبر
1 خیز از سخن سرّ خود و کل بگذر و از خوی که عزّت است وز ذل بگذر
2 سیل است عقول و شرع پل بسته بَرو در سیل مَیُفت و بر سر پل بگذر
1 آیین قلندر ار نظر کوتاهی است ترتیب ادب علامت آگاهی است
2 چون سِر به زبان شرع می شاید گفت گفتن به زبان دیگری گمراهی است
1 هر کاو زحقیقت وجود آگاه است با او سخن دراز بس کوتاه است
2 در عالم امر شرع شاهنشاه است وین جمله برون زپردهٔ این راه است