1 در ذات مقدّست کسی را ره نیست وزعین کمال تو کسی آگه نیست
2 سرمایهٔ سالکان راه طلبت جز گفتن لا اله الّا الله نیست
1 کی عقل به سر حدّ جمال تو رسد بی جان به سراچهٔ وصال تو رسد
2 گر جملهٔ ذرّات جهان دیده شود ممکن نبود که در جمال تو رسد
1 آتش نزند در دل ما الّا او کوته نکند منزل ما الّا او
2 گر جمله جهانیان طبیبم گردند حل می نکند مشکل ما الّا او
1 هر دل که به میدان هوای تو بتاخت با نیک و بد زمانه یکسان در ساخت
2 دلها همه در بوتهٔ عشق تو گداخت چونانک تویی جز تو تو را کس نشناخت
1 من گرچه سزای راه درگاه نیم جز بر در سایهٔ هوالله نیم
2 چون من توام و تو من، توام راه نمای تو آگهی از من و من آگاه نیم
1 آن را که دلش خانهٔ توحید بود در کون و مکان طالب تجرید بود
2 وآن را که شب و روز بود بر در او شبها همه قدر و روزها عید بود
1 عقل ارچه همه علومها می داند در دانش تو رسد فرو می ماند
2 ای دوست تویی که هستی خود دانی آن کیست تو را چنان که هستی داند
1 تا بتوانی مدام می باش به ذکر کز ذکر تو را راه نمایند به فکر
2 محرم چو شدی در حرم اجلالش بینی به عیان تو روی معشوقهٔ بکر
1 دل گفت که ای جان من آن زهره کراست کز خاک در تو توتیا یارد خواست
2 از ذات منزّهی و از عیب جدا تو پاکی و بر تو «قل هو الله» گواست
1 از ذکر شود خانهٔ فکرت معمور وز ذکر شود دیو و شیاطین زتو دور
2 گر تو نفسی به ذکر حق بنشینی بیزار شوی ز خویش و ز جنّت و حور