در دیدهٔ هرک توتیای از اوحدالدین کرمانی رباعی 1
1. در دیدهٔ هرک توتیای تو بود
سلطان زمانه و گدای تو بود
...
1. در دیدهٔ هرک توتیای تو بود
سلطان زمانه و گدای تو بود
...
1. کی عقل به سر حدّ جمال تو رسد
بی جان به سراچهٔ وصال تو رسد
...
1. انصاف زاختلاف ایام فرق
پیدا کردی به گفت حق را الحق
...
1. هر چند که روشنی فزاید خورشید
در دیدهٔ خفّاش نیاید خورشید
...
1. این سودا را نمی توان کرد نهان
در کاسهٔ سر باشد و در کیسهٔ جان
...
1. دل گفت که ای جان من آن زهره کراست
کز خاک در تو توتیا یارد خواست
...
1. در دایرهٔ وجود موجود تویی
مقصود نگویمت که معبود تویی
...
1. یاری که منزّه آمد از شبه و بدل
دریاب او را به علم ذوقی و عمل
...
1. مشغول هوا تو را کجا بشناسد
خود کیست که عقل از هوا بشناسد
...
1. آن را که دلش خانهٔ توحید بود
در کون و مکان طالب تجرید بود
...
1. پیدا و نهان و شادی و غم همه اوست
بنیاد وجود سست و محکم همه اوست
...
1. تا با خلقی تو بی گمان بی دینی
تا قبلهٔ تو خلق بود مسکینی
...