1 زهی لوای نبوت ز نسبتت منصور مزاج عشق زآمیزش دلت رنجور
2 بنور و سایه چو امر سکون و سیر کنی زمانه فاصله یابد میان سایه و نور
3 بباغ طبع تو بر اوج استفاده فیض همای عقل طلبکار سایه عصفور
4 هدایت تو نماید بچشم صورت بین هرآنچه در حرم ایزدی بود مستور
1 جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار نیافتم که فروشند بخت در بازار
2 کفن بیاور و تابوت و جامه نیلی کن که روزگار طبیب است و عافیت بیمار
3 مرا زمانه طناز دست بسته و تیغ زند بفرقم و گوید که هان سری میخار
4 زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی کنم بجوشن تدبیر و هم دفع مضار
1 آمد آشفته بخوابم شبی آن مایه ناز بروش مهر فزاو بنگه صبر گداز
2 وه چه شب، سرمه آهوی غزالان ختن وه چه شب ، وسمه ابروی عروسان طراز
3 خواب نی زاویه داد در او والی حسن خواب نی آینه صورت او معنی ناز
4 چه پریچهره نگاری که ندارد مثلش در پس پرده فطرت فلک لعبت باز
1 دل من باغبان عشق و حیرانی گلستانش ازل دروازه باغ و ابد حد خیابانش
2 چنان باغی کزو گلچین نیارد گل برون بردن نه آن باغی که یابد خارچین از بیم دورانش
3 گلی کز خرمی وی را بخنداند چو فروردین نه آن گل کزو داع شاخ گریاند زمستانش
4 گلی زین باغ گر چینی بیاور دستی از بینش که نقش لوح محفوظ است بر اوراق اغصانش
1 صاحبا عید بر تو میمون باد عید نیز از رخت همایون باد
2 هر متاعی که ملک تهنیت است نزد روز و شب تو مرهون باد
3 آستانت پناه دورانست آستینت، کلاه گردون باد
4 امتناع حصول شوکت تو نشتر سینه فریدون باد
1 منم که شیشه ام از لوح مدعا بیرنگ نه تشنگی کش آبم، نه آرزوچش رنگ
2 بزیر سایه طوبی غنوده ام یعنی نه در عنان شتابم، نه در رکاب درنگ
3 بچار بالش تسلیم تکیه کرده مدام تبسم نه بصلح و حکایتم نه بجنگ
4 صنم بجیب نه تا خیزم از در اسلام ردا بدوش نه تا بگذرم بشهر فرنگ
1 صبحدم کز دریچه ادراک نگرستم بساحت افلاک
2 شاهد طبع خویشتن دیدم رسته از قید آب و آتش و خاک
3 بند برقع گشاده و سرمست نیم پوشیده حله دیباک
4 گاه اندیشمند و حیران وش گه عبارت نورد و زمزمه ناک
1 عشق کو، تا خرد بر اندازد عود شوقی بمجمر اندازد
2 درد را در دلم بپالاید عافیت را ببستر اندازد
3 مرغ جان را ؛ برد، بباغ گلی که اگر پر زند پراندازد
4 صید دل را کشد ببند کسی که اگر سر کشد؛ سر اندازد
1 زآسمان و زمین مژده ناگهان آمد که آفتاب زمین ماه آسمان آمد
2 لوای فوج حکومت بقبله گاه رسید همای اوج سعادت بآشیان آمد
3 دوجنبش است که از غایت جلالت قدر لباب جمله تواریخ درجهان آمد
4 نخست هجرت سلطان دین که از کعبه سوی مدینه بتکمیل انس و جان آمد
1 سپیده دم که زدم آستین بشمع شعور شنیدم آیت «لاتقنطوا» زعالم نور
2 بدل ز شاهد بزم ازل ندا آمد که ای تمام وفا از رضای ما بس دور
3 زهی اطاعت حسن ادب خهی طاعت که با اجازت ما یی زوصل ما مهجور
4 زیاده زین نه حلالست دوری از برما اگر بحوصله نازی درآ، بیزم حضور