1 امید عیش کجا و دل خراب کجا هوای باغ کجا، طائر کباب کجا
2 به می نشاط جوانی به دست نتوان کرد سرور باده کجا، نشئهٔ شباب کجا
3 به ذوق کلبهٔ رندان کجاست خلوت شیخ حریم کعبهٔ خلوت کجا، شراب کجا
4 بلای دیده و دل را ز پی شتابانم کسی نگویدم ای خانومان خراب کجا
1 کوی عشق است و همه دانه و دام است اینجا جلوهٔ مردم آزاده حرام است اینجا
2 هرکه بگذشت در این کوی به بند افتادهست طائر بی قفس و دام کدام است اینجا
3 آنکه هر گام بلغزید در این کوی برفت صنعت راهروان لغزش گام است اینجا
4 عشرت بزم تو زآن است که محنت بر ماست صبح آن ناحیه وقتیست که شام است اینجا
1 به دیر آی از حرم صوفی که می برقع گشود اینجا از آنجا آنکه میجویی به میخواران نمود اینجا
2 به جان رنگی که اینجا در دل اسلامیان بینی مغان را نیز بود اما صفای می زدود اینجا
3 محبت شمع بزم قدس و ما پروانهٔ بیرون چه حال است این نمیدانم چراغ آنجا و دود اینجا
4 بیا در زمرهٔ رندان به بیباکی و می درکش که بدمستی نمیداند بهجز فریاد عود اینجا
1 به گاه جلوه از آن ماه روی زیبا را که جان ز شرم نماید ز آستین ما را
2 نظر به حال دل آن پر غرود نگشاید که سیر دیده نبیند متاع یغما را
3 امید مغفرتت بس مرا که هم امروز که می کشد غمت انتقام فردا را
4 به این جمال چو آیی برون به معجز عشق ز کام خلق برم لذت تماشا را
1 می کش و مست عشوه کن، نرگس می پرست را میکده ی کرشمه کن، گوشه ی چشم مست را
2 آمده فوج تازه ای ، جمله شهادت آرزو خیز و شراب و دشنه ده ،غمزه ی تیز مست را
3 خیز و سماع شوق کن، چند به حکم عافیت در شکنی به گوش دل، زمزمه ی الست را
4 زلف شکن فروش را ، بر دل من متاع کش یاد زمانه ده ز نو، قاعده ی شکست را
1 در نو بهار باده ننوشد کسی چرا می در پیاله زهد فروشد کسی چرا
2 مرغان چنین به شوق و بهاران چنین به ذوق همراه بلبلان نخروشد کسی چرا
3 سر رشته ی معامله در دست قسمت است با دشمنان به مهر بجوشد کسی چرا
4 صد دشمنم به خون به حل و تشنه دوست هم این بی خمار باده ننوشد کسی چرا
1 خیز و به جلوه آب ده، سرو چمن تراز را آب و هوا ز باده کن، باغچه ی نیاز را
2 صورت حال چون شود، بر تو عیان که همچو سرو ناز تو جنبش از قلم ، چهره گشای راز را
3 آه که طبل جنگ و آن گه به گاه آشتی چاشنی ستم دهد، لطف الم گداز را
4 تا حرم فرشتگان از دل و دین تهی شود رخصت جلوه ای بده، حجله نشین ناز را
1 گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را
2 صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را
3 برآمد جان ز تن وان زلف می جوید جوان مرغی که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را
4 ز غیرت پیچ و تاب افتاده در رگ های جان من همانا دست امید کسی دارد عنانش را
1 منم که یافته ام ذوق صحبت غم را به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را
2 ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن مروت که ملامت بلاست ملزم را
3 به لذت ابد ار زنم او دلا مژده که داد بی اثری انفعال مرهم را
4 هوای باغ محبت به غایتی گرم است که هیچ سبزه ندیده است روی شبنم را
1 در باغ طبیعت بفشردیم قدم را چیدیم و گذشتیم،گل شادی و غم را
2 نوبت به من افتاد، بگویید که دوران آرایشی از نو بکند مسند جم را
3 در بحث دل و عشق تصرف نتوان کرد در خون کشد این مساله برهان حکم را
4 الماس بود طعنه شنو از جگر ما بیهوده به زهرآب مده تیغ ستم را