1 بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو
2 تا کم نشود کبر پلنگ از دل تو موم از دل من برند و سنگ از دل تو
1 آمد به سمرقند شه از رغم عدو اینک ملک مشرق بدخواهش کو
2 گریبغو و جیحونش نظر دید افزون پل بر جیحون نهاد و غل بر یبغو
1 ای تیره شده آب بجوی تو ز تو وز خوی تو بر نخورد روی تو ز تو
2 عشاق زمانه را فراغت داده است روی تو ز دیگران و خوی تو ز تو
1 وز دست همی در گذرد کارم ازو آن دل که بدست بت گرفتارم ازو
2 بیزار شدست از من و من زارم ازو دل نه ، اما هزار درد دل دارم ازو
1 با روز رخ تو گرچه ای دوست چو ماه از روز و شب جهان نبودم آگاه
2 بنمود چو چشم بد فروبست آن ماه شبهای فراق تو مرا روز سیاه
1 آیا که مرا تو دستگیری یا نه فریاد رسی باین اسیری یا نه
2 گفتی که ترا ببندگی بپذیرم خدمت کردم گر بپذیری یا نه
1 چون مهره بروی تخته نردیم همه گاهی جمعیم و گاه فردیم همه
2 سرگشتۀ چرخ لاجوردیم همه تا درنگرید درنوردیم همه
1 گفتم چشمم کرد بزلف تو نگاه چون گشت دلم برنگ زلف تو سیاه
2 گفت او نبرد مگر به بیراهی راه زیرا که نگیرد آن لب او را بگناه
1 از چهره و حسنشان همی تابد ماه بر ماه شکسته زلفشان گیرد راه
2 با چهرۀ اینچنین بتان دلخواه من چون دارم خویشتن از عشق نگاه
1 منگر تو بدو تا نشود دلت از راه ور سیر شدی ز دل برو کن تو نگاه
2 ور درد نخواهی تو برو عشق مخواه عشق ار خواهی مکن دل از درد تباه