سر که یابد گسسته کیسنه را از عنصری بلخی مثنوی 1
1. سر که یابد گسسته کیسنه را
دور باشد بتاوه کرسنه را
1. سر که یابد گسسته کیسنه را
دور باشد بتاوه کرسنه را
1. نتوان ساخت از کدو گوداب
نه ز ریکاشه جامۀ سنجاب
1. شاه غزنین چو نزد او بگذشت
چون دویزه بگردش اندر گشت
1. او مرآن را در آن یله کرده است
مهر او را ز دل خله کرده است
1. صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت
1. مرورا گشت گردن و سر و پشت
سر بسر کوفته بکاج و بمشت
1. از غم تو بدل گریغش نیست
هر چه دارد ز تو دریغش نیست
1. ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت
1. زان مثا حال من بگشت و بتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت
1. هر که فرهنگ ازو فروهیدست
تیز مغزی ازو نکوهیدست
1. گرد پرگار چرخ مرکز بست
شبه مرجان شد و بلور جمست
1. سرد آهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردۀ انگشت