1 بجستند تاراج و زشتیش را بآکج کشیدند کشتیش را
1 بچشم اندرون دیده از رون اوست بجسم اندرون جنبش از خون اوست
1 ولیکن روانم ز تو سیر نیست دلم چون دل تو بکفشیر نیست
1 فکندش بیک زخم گردون ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت
1 مرا هرچه ملک و سپاهست و گنج همی زان تست و ترا زوست خنج
1 بسی خیم ها کرده بود او درست مر این خیم های و را چاره جست
1 دل دمخسینوس شد ناشکیب کخ در کار عذار چه سازد فریب
1 بصد جای تخم اندر افکند سخت بتندید شاخ برآور درخت
1 به آسیب پای و بزانو و دست همی مردم افکند چون پیل مست
1 بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود نیکبخت