1 چنان باشد بر او عاشق جمالا که خوبی را ازو گیرد مثالا
2 اگر خالی شد از شخصش کنارم خیالش کرد شخصم را خیالا
3 بدی را از که رنج آید که خوبان بیارامند در ظلّ ظلالا
4 من از بس حیلت چشمش ، بدانم که نرگس را چه در دست احتیالا
1 دل مرا عجب آید همی ز کار هوا که مشکبوی سلب شد ز مشکبوی صبا
2 ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا
3 درخت اگر عَلَم پرنیان گشاد رواست که خاک باز کشیدست مفرش دیبا
4 به نور و ظلمت ماند زمین و ابر همی به درّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا
1 هر سؤالی کز آن لب سیراب دوش کردم همه بداد جواب
2 گفتمش جز شبت نشاید دید گفت پیدا بشب بود مهتاب
3 گفتم از تو که برده دارد مهر گفت از تو که برده دارد خواب
4 گفتم از شب خضاب روز مکن گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب
1 گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا که بهر تاب تو دارم چنین بتاب
2 گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب
3 گفتم که تاب دارد بس با رخ تو زلف گفتا که دود دارد با تفّ خویش تاب
4 گفتم چو مشک گشت دو زلفت برنگ و بوی گفتا که رنگ و بوی ازو برده مشک ناب
1 شهریار دادگستر خسرو مالک رقاب آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب
2 آسمان جود گشت و جود ماه آسمان آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب
3 بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین هر سری اندر خراسان زی بتی دارد شتاب
4 تا شتابان زی خراسان آمد از سوی عراق چون فزاید بندگانرا قدر ملک و جاه و آب
1 عنبر است آن حلقه گشته زلف او یا چنبر است چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است
2 اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است
3 هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است
4 طبع او طبع بهار آمد که دایم همچو او گلبر است و گل نگار و گل کش و گل پرور است
1 بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست
2 بت من دل برد که صورت اوست آزری وار و صنع آزر نیست
3 از بدیعی ببوستان بهشت جفت بالای او صنوبر نیست
4 چیست آن جعد سلسله که همی بوی عنبرده است و عنبر نیست
1 سده جشن ملوک نامدارست ز افریدون و از جم یادگارست
2 زمین گویی تو امشب کوه طورست کزو نور تجلّی آشکارست
3 گر این روزست شب خواندش نباید و گر شب روز شد خوش روزگارست
4 همانا کاین دیار اندر بهشت است که بس پرنور و روحانی دیارست
1 باد نورزی همی در بوستان بتگر شود تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
2 باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود
3 سونش سیم سپید از باغ بردارد همی باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
4 روی بند هر زمینی حلّه چینی شود گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود
1 تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود
2 تا همی نا تافته تاب اوفتد در زلف او تافته بودن دل عشاق را پیمان بود
3 مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او کز شبه زنجیر باشد یا ز شب چوگان بود
4 عارضش داند مگر کز چشم بد آید سته از نهیب چشم بد دایم درو پنهان بود