8 اثر از قصاید عنصری بلخی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر قصاید عنصری بلخی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
خانه / آثار عنصری بلخی / قصاید عنصری بلخی

قصاید عنصری بلخی

1 چنان باشد بر او عاشق جمالا که خوبی را ازو گیرد مثالا

2 اگر خالی شد از شخصش کنارم خیالش کرد شخصم را خیالا

3 بدی را از که رنج آید که خوبان بیارامند در ظلّ ظلالا

4 من از بس حیلت چشمش ، بدانم که نرگس را چه در دست احتیالا

1 دل مرا عجب آید همی ز کار هوا که مشک‌بوی سلب شد ز مشک‌بوی صبا

2 ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا

3 درخت اگر عَلَم پرنیان گشاد رواست که خاک باز کشیدست مفرش دیبا

4 به نور و ظلمت ماند زمین و ابر همی به درّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا

1 هر سؤالی کز آن لب سیراب دوش کردم همه بداد جواب

2 گفتمش جز شبت نشاید دید گفت پیدا بشب بود مهتاب

3 گفتم از تو که برده دارد مهر گفت از تو که برده دارد خواب

4 گفتم از شب خضاب روز مکن گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب

1 گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا که بهر تاب تو دارم چنین بتاب

2 گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب

3 گفتم که تاب دارد بس با رخ تو زلف گفتا که دود دارد با تفّ خویش تاب

4 گفتم چو مشک گشت دو زلفت برنگ و بوی گفتا که رنگ و بوی ازو برده مشک ناب

1 شهریار دادگستر خسرو مالک رقاب آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب

2 آسمان جود گشت و جود ماه آسمان آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب

3 بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین هر سری اندر خراسان زی بتی دارد شتاب

4 تا شتابان زی خراسان آمد از سوی عراق چون فزاید بندگانرا قدر ملک و جاه و آب

1 عنبر است آن حلقه گشته زلف او یا چنبر است چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است

2 اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است

3 هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است

4 طبع او طبع بهار آمد که دایم همچو او گلبر است و گل نگار و گل کش و گل پرور است

1 بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست

2 بت من دل برد که صورت اوست آزری وار و صنع آزر نیست

3 از بدیعی ببوستان بهشت جفت بالای او صنوبر نیست

4 چیست آن جعد سلسله که همی بوی عنبرده است و عنبر نیست

1 سده جشن ملوک نامدارست ز افریدون و از جم یادگارست

2 زمین گویی تو امشب کوه طورست کزو نور تجلّی آشکارست

3 گر این روزست شب خواندش نباید و گر شب روز شد خوش روزگارست

4 همانا کاین دیار اندر بهشت است که بس پرنور و روحانی دیارست

1 باد نورزی همی در بوستان بتگر شود تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود

2 باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود

3 سونش سیم سپید از باغ بردارد همی باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود

4 روی بند هر زمینی حلّه چینی شود گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود

1 تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود

2 تا همی نا تافته تاب اوفتد در زلف او تافته بودن دل عشاق را پیمان بود

3 مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او کز شبه زنجیر باشد یا ز شب چوگان بود

4 عارضش داند مگر کز چشم بد آید سته از نهیب چشم بد دایم درو پنهان بود

آثار عنصری بلخی

8 اثر از قصاید عنصری بلخی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر قصاید عنصری بلخی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی