هرکس که سر زلف تو آورد بدست از عبید زاکانی رباعی 1
1. هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست
1. هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست
1. تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
1. ای مقصد خورشید پرستان رویت
محراب جهانیان خم ابرویت
1. گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
1. دوران بقا بیمی و ساقی حشواست
بی زمزمهٔ نای عراقی حشو است
1. دنیا نه مقام ماست نه جای نشست
فرزانه در او خراب اولیتر و مست
1. امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست
بودیم به عیش و عهد کردیم درست
1. میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت
وز عالم راز بیخبر خوانندت
1. هرچند که درد دل هر خسته بسیست
وز دست فلک رشتهٔ بگسسته بسیست
1. گل کز رخ او خجل فرو میماند
چیزیش بدان غالیهبو میماند
1. این شمع که شب در انجمن میخندد
ماند بگلی که در چمن میخندد
1. هر چند بهشت صد کرامت دارد
مرغ و می و حور سرو قامت دارد