بکشت غمزهٔ آن شوخ بیگناه از عبید زاکانی غزل 1
1. بکشت غمزهٔ آن شوخ بیگناه مرا
فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
1. بکشت غمزهٔ آن شوخ بیگناه مرا
فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
1. ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
1. شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
1. در ما به ناز مینگرد دلربای ما
بیگانهوار میگذرد آشنای ما
1. ای خط و خال خوشت مایهٔ سودای ما
ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما
1. میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
1. میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
1. کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
1. دلا با مغان آشنائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
1. دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
1. لطف تو از حد برون حسن تو بی منتهاست
نیش تو نوش روان درد تو درمان ماست
1. خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست