1 سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
2 بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
3 سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
4 میان باغ چو وصل نگار دست دهد کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
1 ای ترک چشم مستت بیمار خانهٔ دل زلف تو دام جانها خال تو دانهٔ دل
2 آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید تیر بلا نیاید جز بر نشانهٔ دل
3 خونابهٔ سرشکم ریزند مردم چشم از آستانهٔ تو تا آسمانهٔ دل
4 دل اوفتاده عاجز بر آستانهٔ تو تا عاجز اوفتادم بر آستانهٔ دل
1 ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت
2 ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته دلم هزار گره در سر زبان انداخت
3 دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت
4 کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش بدان امید که صیدی کجا توان انداخت
1 گرم عنایت او در بروی بگشاید هزار دولتم از غیب روی بنماید
2 نظر به گلشن روحانیون نیندازم سرم به پایهٔ کروبیان فرو ناید
3 وگر به حال پریشان ما کند نظری ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید
4 به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند ز کبر دامن همت بدان نیالاید
1 سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست آدمی نیست که مجنون پریروئی نیست
2 هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
3 قبلهام روی بتانست و وطن کوی مغان به از این قبلهام و خوشتر از این کوئی نیست
4 کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد عجب از معتکف گوشهٔ ابروئی نیست
1 خم ابروی او در جانفزائی طراز آستین دلربائی
2 خدا را محض لطفش آفریده به نام ایزد زهی لطف خدائی
3 به غمزه چشم مستش کرده پیدا رسوم هستی و سحر آزمائی
4 ز کوی او غباری کاورد باد کند در چشم جانها توتیائی
1 دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
2 مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
3 دلا بکوش مگر دامنش به دست آری که وصل بیطلب و انتظار ممکن نیست
4 من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
1 بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی
2 چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی
3 ز شست زلف تو هر حلقهای و آشوبی ز چشم مست تو هر گوشهای و غوغائی
4 کجا ز حال پریشان ما خبر دارد کسی که با سر زلفش نپخت سودائی
1 سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
2 لطافت لب و دندان و مستی چشمش چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
3 به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب به طنز گفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
4 بنوش بادهٔ صافی ز دست دلبر خویش که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
1 مرا دلیست گرفتار خطهٔ شیراز ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز
2 خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز
3 گهی به کوی خرابات با مغان همدم گهی معاشر و گه رند و گاه شاهدباز
4 همیشه بر در میخانه میکند مسکن مدام بر سر میخانه میکند پرواز