1 آمد به برم یار و شبیخون آورد بر دست گرفته جام گلگون آورد
2 گفتم که مگر به خویشتن باز آیم یکباره مرا زخویش بیرون آورد
1 آن روز نگر که جان کم تن گیرد یا عادت تو طبیعت من گیرد
2 آن کن که به حشر دست گیرت باشد چیزی مکن ای دوست که دامن گیرد
1 سودای تو دست در گریبانم زد اندوه تو چون صاعقه بر جانم زد
2 تا دست ز هر دو کون کوته نکنم در کوی زنخدان تو نتوانم زد
1 بزمی است که اهل دل چنین جا باشد کز هشت درش بهشت پیدا باشد
2 وین طرفه که هر که بایدش لعل مذاب با کشتی می بر لب دریا باشد
1 آنرا که سر و دل ملامت باشد پیوسته کشندهی غرامت باشد
2 با خویش کجا رسی به مقصد، هیهات! از خود بدر آمدن قیامت باشد
1 از دوست مرا وانگری بس باشد وز گوشهی چشمش نظری بس باشد
2 از منزل کثرتم به وحدت بردن بسیار نگویم قدری بس باشد
1 یک نکته گر از لفظ مقدس باشد با من به از آنک با همه کس باشد
2 چندانک بگوید به اشارت که هنوز بر هم زدی هم به همین بس باشد
1 پیوند حقیقی کشش جان باشد نه وصل عنان گیر، نه هجران باشد
2 گر شخص به من نماید انجاگو باش جان میباید که پیش جانان باشد
1 می آینهی خاطر رخشان باشد جانست وز جان چه خوشترست آن باشد
2 دانی که کجا بود چنین جان پرور در خدمت اتسزبن طوغان باشد
1 بارم که به خُلق و خَلق نیکو باشد آرام و قرار دل من او باشد
2 کان دهنش هست پر از لؤلؤتر کان دید کسی که پر زلؤلؤ باشد