1 دوم موبد به قصری کرد مانند که بر گردون کشد گیتی خداوند
2 از او شخصی فرو افتد گران سنگ ز بیم جان زند در کنگره چنگ
3 ز ماندن دست و بازو ریش گردد وز افتادن مضرت بیش گردد
4 شکنجه گرچه پنجهاش را کند سست کند سر پنجه را در کنگره چست
1 سوم موبد چنان زد داستانی که با گرگی گله راند شبانی
2 رباید گوسفندی گرگ خونخوار در آویزد شبان با او به پیکار
3 کشد گرگ از یکی سو تا تواند ز دیگر سو شبان تا وارهاند
4 چو گرگ افزون بود در چارهسازی شبان را کرد باید خرقه بازی
1 چهارم مرد موبد گفت کاین راز به شخصی ماند اندر حجله ناز
2 عروسی در کنارش خوب چون ماه بدو در یافته دیوانگی راه
3 نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت نه از دیوانگی با وی توان ساخت
4 هم آخر چون شود دیوانگی چیر گریزد مرد از او چون آهو از شیر
1 سخن چون شد به معصومان حوالت ملک پرسیدش از تاج رسالت
2 که شخصی در عرب دعوی کند کیست؟ به نسبت دین او با دین ما چیست؟
3 جوابش داد کان حرف الهی برونست از سپیدی و سیاهی
4 به گنبد در کنند این قوم ناورد برون از گنبد است آواز آن مرد
1 بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت چهل قصه به چل نکته فرو گفت
2 گاو شنزبه و شیر نخستین گفت کز خود بر حذر باش
3 چو گاو شنزبه زان شیر جماش نجاری بوزینه
4 هوا بشکن کزو یاری نیاید که از بوزینه نجاری نیاید
1 دلا از روشنی شمعی برافروز ز شمع آتش پرستیدن بیاموز
2 بیارا خاطر ار آتشپرستی از آتش خانه خطر نشستی
3 من خاکی کزین محراب هیچم چنو صد را به حکمت گوش پیچم
4 بسی دارم سخن کان دل پذیرد چگویم چون کسم دامن نگیرد
1 چو خسرو تخته حکمت در آموخت به آزادی جهان را تخته بر دوخت
2 ز مریم بود یک فرزند خامش چو شیران ابخر و شیرویه نامش
3 شنیدم من که آن فرزند قتال در آن طفلی که بودش قرب نه سال
4 چو شیرین را عروسی بود میگفت که شیرین کاشگی بودی مرا جفت
1 شبی تاریک نور از ماه برده فلک را غول وار از راه برده
2 زمانه با هزاران دست بیزور فلک با صد هزاران دیده شبکور
3 شهنشه پای را با بند زرین نهاده بر دو سیمین ساق شیرین
4 بت زنجر موی از سیمگون دست به زنجیر زرش بر مهره میبست
1 چو صبح از خواب نوشین سر برآورد هلاک جان شیرین بر سر آورد
2 سیاهی از حبش کافور میبرد شد اندر نیمه ره کافوردان خرد
3 ز قلعه زنگیی در ماه میدید چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
4 بفرمودش به رسم شهریاری کیانی مهدی از عود قماری
1 تو کز عبرت بدین افسانه مانی چه پنداری مگر افسانه خوانی
2 درین افسانه شرطست اشک راندن گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
3 بحکم آنکه آن کم زندگانی چو گل بر باد شد روز جوانی
4 سبک رو چون بت قبچاق من بود گمان افتاد خود کافاق من بود