1 صبح شد برخیز و برزن دامن خرگاه را تاز سر بیرون کنیم این خفتن بیگاه را
2 ساقی گلچهره شاهد بین و غایب شمع را مهر عالمتاب طالع بین و غارت ماه را
3 آبی از ساغر بزن بر عشق و در مجمر بسوز حاصل این عقل غم افزای شادی کاه را
4 خرمی خواهی زمستی خواه و از بیدانشی کاسمان بی غم نماند خاطر آگاه را
1 بر سو کوی خرابات مقامیست مرا نه غم ننگ و نه اندیشه ی نامیست مرا
2 میروم تا چه کند مکرکت باده فروش نقد جانی بکف و حسرت جامیست مرا
3 ای اسیران قفس گوش بدارید فراز با شما از چمن قدس پیامیست مرا
4 دام بگشایی و جز سوی تو نگشایم گام که بپا از دل سودا زده دامیست مرا
1 صبح است و گشادند در دیر مغان را پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
2 ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
3 وانگاه بجامی دو دگر پاک بشوییم از روی دل غمزده گرد دو جهان را
4 سرمست خرامیم بباغی که در آنجا بر دامن گل دست ندادند خزان را
1 هر بلایی کزو رسید مرا به عطایی دهد نوید مرا
2 دوش از زلف و ابروان میداد گاه بیم و گهی امید مرا
3 گه به شمشیر میبرید از من گه به زنجیر میکشید مرا
4 من همان بندهام که نادیده به بهایی گران خرید مرا
1 ای فروغ ماه از شمع شبستان شما چشمهٔ خور جرعهای در بزم مستان شما
2 عشق دارد صیدگاهی نغز و دلکش کاندر آن صید شیران میکند آهوی چشمان شما
3 زلف مشکین خم به خم بر طرف رو چوگانصفت ای دل عشاق مسکین گوی چوگان شما
4 عقل از راهی برفت و صبر در کنجی نشست آری آری عشق باشد مرد میدان شما
1 تهی کردیم از نامحرمان هم دیده و دل را فرود آرد کجا تا ساربان از ناقه محمل را
2 بیا امشب ز ذکر روی او شمعی بزم آریم ز دل وز یاد زلفش مجمری سازیم محفل را
3 به سد رنج از خطرها چون گذشتم ای دریغ اکنون به اول گام این وادی نشان دادند منزل را
4 نجوید شمع نابینا و گر بینا بود جویا فروغ وی بود روشن دلیلی شمع محفل را
1 نشناخت دل از زلف تو ویرانهٔ خود را دیوانه و شب گم نکند خانهٔ خود را
2 از کوی تو میآیم و از خود خبرم نیست پرسم مگر از غم ره کاشانهٔ خود را
3 در خانهٔ ما یار و عجب آنکه ز هرکس جستیم خبر دادن نشان خانهٔ خود را
4 بیوعده نشستیم به ره منتظر اما با یار نگفتیم ره خانهٔ خود را
1 دادم بغمت شادی این هر دو جهان را گر عشق نباشد که کشد بار گران را
2 در روی تو بگشود نظر آنکه فروبست از کار جهان دست و دل و چشم و زبان را
3 از دیده همی اشک فشانم که توان دید در آب روان سایه ی آن سرو روان را
4 ای باده بهاری بهاری زقدومش خبری گوی تا خاک فشانم بسر اندوه جهان را
1 بگذر ای ناصح فرزانه ز افسانهٔ ما بگذارید به ما این دل دیوانهٔ ما
2 ما به دیوانگی افسانهٔ شهریم ولی عاقلان نیک بخوابند ز افسانهٔ ما
3 ساغری از کف ساقی مگر آریم به دست ورنه مستی ندهد دست ز پیمانهٔ ما
4 واعظا با همه غوغای خردمندیها نبری صرفه ز یک نالهٔ مستانهٔ ما
1 نام تو کلید بستگیها یاد تو دوای خستگیها
2 دل میشکند شکنج زلفت ای مرهم دلشکستگیها
3 تاری ز کمند گیسوانت پیوند بسی گسستگیها
4 با رشتهٔ عقل غم سرشته در رشتهٔ عشق رستگیها