1 بس در وفا تأمل و تأخیر می کنی تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
2 رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست با خلق صلح از سر تزویر می کنی
3 خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
4 ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
1 سر داده ای و بند نهانی نهاده ای دل برده ای و داغ نشانی نهاده ای
2 گر در ره وفا قدمی برگرفته ای بر خود هزار کوه گرانی نهاده ای
3 یادت به خیر باد که در گریه های گرم شوقی که از خودم برهانی نهاده ای
4 ارزان مکن کرشمه و شوخی که در دلم مهری که پیش ازان نتوانی نهاده ای
1 نوشی به صد جان رایگان قوت روان کیستی؟ کامی به صد حسرت نهان آرام جان کیستی؟
2 آدم به شوقت در جهان، رضوان به ذوقت در جنان تو مرغ عنقا آشیان در بوستان کیستی؟
3 از نسل خوبانی قمر وز قسم حورانی بشر روشن کند فرت نظر از دودمان کیستی؟
4 ای از هدایت آیتی بر ما ز یزدان رحمتی با کس نداری نسبتی نازل به شان کیستی
1 جهان به طره عنبرفشان بیارایی به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
2 به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر به خال کشور هندوستان بیارایی
3 همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
4 هزار جان زلیخا دود به استقبال به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
1 خلوتی خواهم و سودای سر زلف کسی دم گرمی که چراغی بفروزد ز خسی
2 ازگلم خار به دل می خلد افسوس که نیست پر و بالی که گریزم به شکاف قفسی
3 شعله از قهر به بال و پر پروانه نکرد آنچه از لطف کند شهد به بال مگسی
4 غم و اندیشه مرا زود درآورد از پای پای برجاتر ازین می طلبد عشق کسی؟
1 ز نیرنگ نطقش به مضمون نیایی ور آیی ز بس سحر بیرون نیایی
2 نیایی پذیرای نازی ز چشمش که پیش ره صد شبیخون نیایی
3 به ترخانی عشق فرمان برآور که درتحت احکام گردون نیایی
4 شوی محرم بزم رندان به شرطی که ناخوش ببینی و محزون نیایی
1 نه گلم کفاف رنگی نه گلم پسند بویی سر و برگ خود ندارم ز خیال روی و مویی
2 به تصور جمالش ز هزار فکر رستم دل جمع من پریشان نشود به هیچ سویی
3 شده با بدان مصاحب چه فسون کنم ندانم که به طبع دیو مردم نشود فرشته خویی
4 غم دل چگونه پوشم که لباس صبر و طاقت ز هم آنچنان دریدم که نمی شود رفویی
1 گه به عشق کاکلت بر سینه سازم سنبلی گاه سوزم در هوای عارضت بر سر گلی
2 کوته است ایام گلشن رایگان نتوان نشست دیدن گل منع اگر باشد نوای بلبلی
3 دل که آشوبی ندارد چیست؟ کاخ بیهوا سر که سودایی ندارد چیست؟ کاس بیمُلی
4 از شط غم کشتی می بر کنار آرد مگر ورنه از تدبیر نتوان بست بر دریا پلی
1 تو را گفتم ز صبح وصل مهرافروزتر باشی نه کز داغ و داع دوستان دلسوزتر باشی
2 به سعیت چون کمان می خواستم در بر کشم روزی چه دانستم که از تیر قضا دل دوزتر باشی
3 من از شغل تو سرگردان شدم در ابجد دانش تو در علم نظر هر دم نکات آموزتر باشی
4 مثال ما درین بستان زمستان و بهار آمد که چندانی که من بد روز تو بهروزتر باشی
1 کجایی گنج پنهانی کجایی؟ به معموری، به ویرانی، کجایی؟
2 نه در ظاهر نه در باطن مقید انیس جان زندانی کجایی؟
3 تو ناپیدا و هر چیز از تو پیدا فروغ چشم نورانی کجایی؟
4 نمی گنجی در الفاظ و عبارات تو این معنی وجدانی کجایی؟