1 به دل فگار دارم گله بی نهایت از تو به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
2 به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
3 سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟ دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
4 تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
1 دوش کردیم دل و دیده به دیدار گرو سر نهادیم به پوشیدن اسرار گرو
2 پاک بازانه کشیدیم سر از داو حریف سیم و زر باخته و جبه و دستار گرو
3 علمی شقه عمامه از آن زلف نداشت دلق و عمامه نهادیم به یک تار گرو
4 چون برآریم سر از دایره مشکینش؟ چرخ کردست درین دایره پرگار گرو
1 شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
2 از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
3 تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
4 راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری در میان راه بار کاروان انداختم
1 ز خیل نغمهسنجان رفتم و طرز کهن بردم صداع بلبل کجنغمه از طرف چمن بردم
2 نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد خس خشکی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
3 دگر در شهر از مستی و رسوایی نمیگنجم بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
4 ز بیمهری یارانم ازین به یادگاری نیست که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
1 از ما نهان ز کثرت اغیار بوده ای چون گل به زیر پرده صد خار بوده ای
2 از نور دیده در نظر ما عیان تری پنهان نموده ای و پدیدار بوده ای
3 فریاد جان همه ز گرفتاری فراق تو در میان جان گرفتار بوده ای
4 خامش که گشته ایم در اندیشه گشته ای گویا که بوده ایم به گفتار بوده ای
1 جز نسخه احوال کسان پیش ندارم هرگز نظری بر ورق خویش ندارم
2 بر دام هوا و هوسم خنده زند مرگ صد داعیه بیش و نفسی بیش ندارم
3 روشن شود از کاوش احباب چراغم زخمی نزند کس که سری پیش ندارم
4 هر نوع که آید سخن عشق سرایم صبر و خرد قافیه اندیش ندارم
1 گر پای سرو و دامن یاری گرفته ای از محنت زمانه کناری گرفته ای
2 آگه نیی که در چه نفس سود عمر تست از هر نفس اگر نه عیاری گرفته ای
3 عمرت همان دم است که با یار بوده ای هیچ است اگر جزین به شماری گرفته ای
4 هشدار هان که باطن خود تیره کرده ای از هرچه بر ضمیر غباری گرفته ای
1 دریغا در چنین فصلی حریفم یار بایستی میان بلبلانم جای در گلزار بایستی
2 نشد ز ایوان و قصر افراختن جمعیتم حاصل ره آمد شد غم سوی من دیوار بایستی
3 به سعی دیده شبزندهدارم کار نگشاید به جای دیده من بخت من بیدار بایستی
4 چنین وقتی که بر ساقی و ساغر دسترس دارم کنار لالهزار و دامن کهسار بایستی
1 نوش میریزد حدیثت در گزند خویشتن تلخ از آن گویی که داری پاس قند خویشتن
2 بس پریشان ساختی زلف دراز خویش را گردنی نگذاشتی فارغ ز بند خویشتن
3 هیچ کاری پیش از عشقت به کام من نبود چون پسندیدی مرا گشتم پسند خویشتن
4 دولت عشق توام هرگه به خاطر بگذرد سجده آرم پیش بخت ارجمند خویشتن
1 غم به سزا دادهای دل به نوا کردهای از تو پذیرفتهام هرچه عطا کردهای
2 جز گل و برگ رضا حاصل تسلیم نیست بیخ ستم کندهای قطع جفا کردهای
3 نوبت شادی زدیم بندگی از ما نرفت شهره به داغ توایم گرچه رها کردهای
4 جفت بلا چون شدیم گرنه به روز الست ما که بلی گفتهایم فهم بلا کردهای