1 چو خورشید تابید و بی گاه شد فلک سر به سر رو به خرگاه شد
2 سپهبد،سپه را همه برنشاند بفرمود کارآگهان را براند
3 بپوشید خفتان و برگستوان برآراست خود را به تیرو کمان
4 سپاه از پس او به پیش اندرون سیه دیو در راه بد رهنمون
1 در این گفتگو بود کز ناگهان بغرید بی مایه دیو ژیان
2 دمنده سوی پهلوان کرد روی پراز کینه وخشم و پرخاشجوی
3 سپهدار، با آلت رزم بود که نزدش بسی خوش تر از بزم بود
4 کمان نریمان به زه برنهاد به نزد هم آورد شد همچوباد
1 بیاورد صد کاروان شتر زآب وعلف کرده یکباره پر
2 به پیش اندر افکند و پویان برفت برآن ریگ تاریک،جویان برفت
3 زگرمی همی سوخت تن در سلاح نبد روز پیکار وگاه مزاح
4 زبان ها برون اوفتاده زکام همه یاد کردی زقوم و مقام
1 بیامد به نزدیک نر اژدها خروشان و جوشان چو رعد از هوا
2 یکی چشمه آب شور از برش ولیکن نبودی گیا بر سرش
3 همانا که فرسنگ،ده کرد او نبودی درختی و کشتی درو
4 چوآنجا به تنگ اندرآمد دلیر بغرید مرد جوان همچو شیر
1 چوآگاهی آمد به فرطورتوش که گرد سرافراز با رای وهوش
2 گذر کرده از راه کژدر براسب ابا پیل و لشکر چو آذرگشسب
3 شگفتی فروماند خسرو در آن همی گفت هرکس که این پهلوان
4 همانا سروشیست با هوش وفر که بگذشت ازین سان بر این بوم وبر
1 زدو روی،لشکر بیاراستند صف گوی وچوگان بیاراستند
2 زیک رو سرافراز شیرژیان ابا ده دلاور زایرانیان
3 ز روی دگر شاه فرطورتوش ابا ده جوانمرد با رای وهوش
4 زمیدان چو برخاست گرد نبرد برآمد خروشیدن دار وبرد
1 ببینند تا اختر دخترش کزو بود تازه سروافسرش
2 چگونه بود با جهان پهلوان به هم درخور است اختر هردوان
3 ستاره شمر رفت طالع بدید از آن خرمی،لب به دندان گزید
4 بیامد به نزدیک خسرو بگفت که دخترت با نیک بختست جفت
1 یکی روز شد پهلو نامور بر دادگر خسرو تاجور
2 بدو گفت کای شاه با داد و راه بسی وقت باشد زسال و زماه
3 برون آمدستم ز پیش پدر همان شاه کیخسرو تاجور
4 به من بر شبی نگذرد بی شتاب که من باب خود را نبینم به خواب
1 درین سال،شاه جهان کدخدای فرستاده ای گرد وپاکیزه رای
2 کجا نام او بود گرزسپ شیر هم از تخم کشواد گرد دلیر
3 ابا نامور صد هزار از گوان دلیران وگردان روشن روان
4 فرستاد تا پهلوان زاده را سپهبد فرامرز آزاده را