4 اثر از جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار ناصرخسرو قبادیانی / جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی

جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی

سخن متکلمان مذهب کرامی ‌اندر توحید آنست که گویند خدای یکیست، و هیچ چیزی بدو نماند و این اصل توحید است؛ و لیکن موحد آنست که چون بصفات خدای رسد، این اصل تباه نکند، وازین متکلمان گروهی‌اند که گویند خدا جسم است نه چون اجسام. و گویند خدا عالم و قادر وحی است، و بدیگر صفات محمود که مردم را‌اندر آن شرکت است خدار را صفت کنند. و گویند همچنان که علم او نه چون علمها است و قدرت او نه چون قدرتهاست، و زندگی او نه چون زندگیهاست، جسم او نه چون جسمهاست. این بنیاد توحید ا ین طایفه است (و) با فروع بسیار است. ,

و ما گوییم که این قول که گفتند که خدای جسم است نه چو اجسام، قولی بی معنی و با طل است، و این قولها گفتندکه عالم است نه چو علما و قادر است نه چون قادران وزنده است نه چون زندگان، محال است و توحید ا ین گروه بدین قول نه توحید است، بل شرک است. اما بدلیل بدانک قول کسی که گوید «جسم است نه چو اجسام» باطل باشد. و معنی آنست که حد جسم جوهریست متجزی و با مساحت، و مر او را سه بعدست از طول و عرض و عمق. حد جسم نه رنگست و نه سختی و نه تری، از بهر آنک آتشی کو گرم (و) خشک است و روشن و متحرک است، جسم است، و آب که ضد آتش است سردو تر و تاریک وساکن است، و بهمة صفات خویش از آتش جداست، نیز (جسم است و) جسمیت هر دو را در بر گرفته ا‌ست، بدانچ ا‌ین هر دو‌اندر مکان‌اند، و هر دو را جزوها، و هر یکی را ا‌زین دو ضد طول و عرض و عمق ا‌ست. و هر که گوید «جسمیست نه چو اجسام» گفته باشد که جسم ا‌ست نه چوجسم، و ا‌ین قول باطل و بی معنی باشد، همچنانک اگر کسی گوید مردم است نه (چو) مردم، یا گوید آتش (ا‌ست) نه (چو) آتش، باطل گفته؛ و چو جسم آنست که اورا طول و عرض و عمق ا‌ست، کسی که گوید «جسم است» گفته باشد جوهریست با طول و عرض و عمق، و چو بر عقب ا‌ ین گوید «نه چو جسم‌ها» گفته باشد که ا‌ین جوهر با طول و عمق و عرض را نه طول ا‌ست و نه عمق (و نه عرض) ؛ و این قولی باطل و متناقض باشد. و اما دلیل بر آنک قول ا‌ین گروه بدانچ همی گویند خدای عالمیست نه چو علما و قادریست نه چون قادران وزنده ا‌یست نه چون زندگان، محال ا‌ست آنست که گوییم: از مردمان بهری علما‌اند بقول خدای تعالی که (از) بنی اسرا‌ئیل گروهی (را) علما گوید بدین آیت: قوله «اولم یکن لهم ا‌ن یعلمه علماء بنی ا‌سرا‌ئیل.» پس بپرسیم ازین متکلمان که چه گویید کاین گروه که خدای مر ایشان را علما گوید، علمی دانستند که آن خلاف علم خدای بود؟ اگر گویند که علم ایشان موافق علم خدای بود، اقرار کرده باشند که خدای تعالی‌اندر آن علم همچو ایشان بود، بی هیچ خلافی؛ و قول خویش را که گفته‌اند که خدای تعالی عالمیست نه چون علما، نقض کرده باشند. و اگر (گویند) علم علما خلاف علم خدای بود، تا درست کنند که خدا عا‌لمیست نه چو علما، قول خدای را که ایشان را علما گفت (...) و هر که جهال را علما گوید دروغ گفته باشد، پس گفته باشند که قول خدای که مر جاهل را علما گوید، دروغست. ,

و همچنین آید سخن‌اندر مشارکت مردم بقدرت با خدای تعالی گوییم خدای خلق را فرمود که نماز کنید و زکوةدهید، چه گوید متکلم: خدای دا‌نست که مرا ایشان را بر نماز کردن و فرمان (بردن) قدرت است یا دانست که ایشان را بر آن قدرت نیست؟ اگر گوید که دانست که ایشان بر آن کو همی فرماید، قدرت ندارند، گفته باشد که محال فرمودشان و قول خدا که همی گوید: قوله «لا یکلف الله نفسا الا وسعها» رد کرده باشد؛ و اگر این متکلم گوید: علم خدای بر بودنیها و بودها محیط است و شاهد و غایب زیر علم اوست، و علم مردم جز بر چیز حاضر محیط نیست، و قدرت خدای بر آفرینش آسمانها و زمینهاست و جز آن، و قدرت مردم بر یکی خانه یا جز آن ا‌‌ست، پس خدای عالمی باشد نه چون علما (و) نیز قادری باشد نه چون قادران. ,

جواب ما مر او را آنست که گوییم: علما و قادران و زندگان همه بیک مرتبت نیستند،‌اندر بسیاری و‌اندکی علم و قدرت و زندگی، ولکن‌اندر حد علم و قدرت و زندگی شرکا‌اند، چنانک پشه ئی زنده است و سگی نیز زنده است؛ و سگ را بر (دویدن) قدرت است، و پشه را (نیز) بر پریدن قدرت است، و عالمی که بسیار علم داند عالم است، و آنک ‌اندک علم دا‌ند نیز عالم است، چنانک خدا همی گوید: قوله «و فوق کل ذی علم علیم». پس مر آن کم علم را بسبب بسیاری علم از عالم‌تر، از حد بیرون نکرد؛ بل هر دورا عالم گفت. پس درست کردیم که هر که خدای را بدین صفات که که مردم بدان موصوف‌اند صفت کند، توحید او شرک باشد. ,

آغاز سخن از سپاس خدای کنیم، آفریدگار آسمان و زمین و پدید آرندة مکان ومکین، بر مقتضی تلقین او سبحانه، که فرستاد کتاب کریم خویش بسفارت رسول خویش محمدالامین و گستراننده بساط دین ما را گفت که بگویید «الحمدلله رب‌العالمین. الرحمن‌ا‌‌‌لرحیم. مالک یوم‌الدین.» ,

سپاس مرا او را سبحانه بر آنک ما را از شکم های مادران ما بیرون آورد بی آنک هیچ چیزی بدانستیم؛ آنگاه ما را چشم بینا و گوش شنوا و دل دانا داد تا بچشم صنع کریم او را برین عالم عظیم بدیدیم، و بگوش قول او را بشنودیم که این قران عزیز است و بدل تعلیم رسول او بدانستیم که: گوینده این کتاب کریم و فرستنده این شریف خطاب و سازنده این عظیم قبابست. ,

سپاس داریم مر او را سبحانه بر آنچ بی آنک ما را سوی او عز وعلا بطاعتی سابقتی بود ما را بدین سه بزرگ مواهب گرامی کرد،. و از دیگر جانوران ما را بدین خصایص جدا کرد. این شکر بر ما واجب کرده او جل و عز است، بحکم این آیت که میگوید: «قوله والله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیا و جعل الکم السمع و الابصار و الا فئدةلعلکم تشکرون.». ,

و سپاس داریم خدای را سبحانه برآنچ ما را از پس انک نفس گوینده و خاطر جوینده داد سوی ما هادی امین و دلیل بصیر و رسول کریم بر صراط مستقیم بفرستاد‍‍‍ (و) بکتاب مبارک پر حکمت او هوسها و نفسها بد ار ما بازداست؛ و ما عتابت رسول و کتاب او سزاوار رحمت او جل و علا شدیم، چنانک گفت: قوله (و هذا کتاب انزلناه مبارک فاتبعوه و اتقوا لعلکم ترحمون). ,

گوییم جملگی خلق با بسیاری اخلاق و اعتقادات ایشان بدو فرقت‌اند. یکی فرقت دهربان‌اند که اهل تعطیل‌اند و گویند: عالم قدیم است و مر او را صانع نیست بل صانع موا‌لید از نبات و حیوان خرد افلاک و انجم است که همیشه بودست و همیشه باشد و دیگر فرقت (که) بصانع مقرند نیز بدو گروهند. یکی گروه آنند که گویند صانع یکی بیشست، چون ترسایان که (سه) گویند: آب و ابن و روح‌القدس؛ و چون ثنویان که دو گویند: یکی یزدان و دیگر اهرمن، و نور و ظلمت را قدیم گویند. و دیگر گروهی گویند: صانع یکیست و با آنک بیکی صانع مقرا ند بپنج صنف‌اند. یکی که گویند: صانع یکیست (و) لیکن پرستیدنی یکی بیشست، و ایشان بت پرستان‌اند که بخدای مقر‌اند و گویند بتان را پرستیم تا ما را بخدا نزدیک کند چنانک خدای تعالی می گوید: قوله (و الذین اتخذوا من دونه اولیا ما نعبدهم الا لیقربونا الی الله زلفی.) اهل تاویل گفتند که این سخن مثل است بر کسانی که از امت که همی گویند: مارا بیرون از محمد علیه‌السلام و عترت او کسانی را دوست باید داشتن که ما را ااز ایشان بخدای تعالی نزدیکی افزاید. و دیگر صنف ترسایان‌اند که گویند که خدا سه است و هر سه یکی است و پرستیدنی است. و دیگر صنف ثنویان‌اند که گویند که قدیم دو است و لیکن پرستیدنی یکی است که یزدان است.و چهارم صنف فیلسوفانند که گویند: پرستش نیست بر خلق مر خدای را تعالی، بل علم است بدو و بقدرت و عظمت و ملک او. و پنجم صنف موحدا نند که گویند: خدا یکیست و پرستیدنی هم اوست. ,

و چون درست کنیم که خدای یکیست، هم قول دهری باطل شود و هم قول ترسا و هم قول ثنوی. و موحدان که صانع و معبود یکی دارند با بسیاری اختلاف ایشان نیز سه گروهند یک گروه اهل تقلیداند و عامه با ایشانست. وبر ظاهر کتاب ا‌ستاده‌اند و گویند خدای (را) بدان صفات گوییم که او سبحانه مر خویشتن را گفته است‌اندر کتاب خویش؛ و هر صفتی که ان سزای او نیست و ان صفت‌اندر کتاب اوست ما آنرا ندانیم و نگو ئیم و تاویل آن خدای دا ند، چنانکه همی گوید: قوله (و ما یعلم تاویله الا الله.) و برین نیز نیفزایند. و دیگر گروه متکلمانند از معتزله و کرامی. گویند: نظر واجب است‌اندر توحید و ما بدلایل و نظر فکری تشبیه را ازو سبحانه نفی کنیم. و سه دیگر گروه شیعت خاندان رسول‌اند که گویند: مر کتاب خدای را تاویل است، اما بتاویل عقلی گویند صفات مخلوق را از خالق نفی کنیم و میان تشبیه و تعطیل گویند منزلتی است که توحید ما بر آنست، و خبر آرند از امام جعفر ا‌لصادق علیه‌السلام که از وی پرسیدند که (حق تعطیل است یا تشبیه؟) او گفت: (منزله بین ا لمنزلتین). ,

و هر گروهی ازین سه گروه که موحدانند همی دعوی کنند که حق توحید آنست که ما بر آنیم و ما خواهیم کز توحید هر گروهی ازین سه گروه (که) موحدانند فصلی بلیغ یاد کنیم، و آنچ مغز و خلاصه قول هر گروهی آنست‌اندرین فصل ثابت کنیم، و خطا و صواب هر گروهی را باز نماییم بحجت برهان؛ و آنچ از آن ضعیف است ضعف آنرا درست کنیم و آنچ حق است مر آن را منکر نشویم، تا عقلا که مر این کتاب ما را بخوانند بدانند که مارا دین بسلامت است و حق است، که ببصیرت پذیرفته ایم و متابع خاندان حق و امامان صدق از فرزندان رسول علیه السلام بر حقیم نه بر تقلید و هوی، و توفیق از خدای تعالی خواهیم بر اظهار حق و متابعت صدق، انه خیر موفق و معین. ,

و نخست گوییم: میان این هر سه گروه از موحدان اجماع است بر آنک خدای از صفات آفریدگان خویش بری است (و این) قول حشویان امت (است) ‌اندر توحید. این گروه که اهل تفسیر ظاهر کتاب و شریعت‌اند با آنک مقراند که خدای بصفات (افریدگان) موصوف نیست و هیچ چیزی چنو نیست و حجت برین قول از کتاب خدای این ایت آرند که می گوید: قوله «الیس کمثله شیء و هو السمیع االبصیر.» چنین گویند که خدا یکی است و این صدق و حق است، آنگاه بر ظاهر قول که‌اندر کتاب است همی گویند که خدای تعالی دانا و بینا و شنواست. و ما گوییم این قوم بدین قول از اجماع موحدان بیرون شدند، از بهر آنک اجماع آنست که خدای تعالی بصفات خلق موصوف نیست و بخلق خویش نماند بهیچ روی از رویها؛ و چون مردی باشد دانا و بینا و شنوا و خدا نیز دانا و بینا و شنوا باشد، پس بقول اهل تقلیدآن مرد ناچار مانندة خدا باشد، و این تشبیهی ظاهر است که همه گویند. ,

قال‌الشیخ احمد(بن) الحسن الجرجانی: ,

2 یکیست صورت هر نوع و نیست زینت گذار چرا که هیئت هر صورتی بود بسیار؟

3 زبهر چیست که جوهر یکی و نه عرض است نه ده شد (و) نه بهشتش ببود نیز قرار؟

4 چرا که آبا هفت و دوازده است بنام و امهات، بگفتار و اتفاق، چهار؟

ابو معین ناصر بن خسرو بن الحارث گوید: سپاس خدای را تعالی که یاد کردیم واجبست که ‌اندر تالیف این کتاب سخن گوئیم از بهر آنک این کتاب نوست، و هرچ حادث شود حدوث او را علتی باشد، و هر حادثی را پنج علت لازمست: نخست ازو علت فاعله چون درودگر که تخت کند؛ و دیگر علت آلتی چون تیشه (و) اره و جز آن که صنع این درودگربدان پدید آید؛ و سه دیگر علت هیولانی چون چوب که صنع از درودگر او پذیرد، و چهارم علت صوری چون صورت تخت کآن‌ اندر نفس درودگر باشد، و پنجم علت غائی که تخت ار بهرآن کنند و آن نشستن پادشاه باشد بر تخت. ,

حکمای دین حق و فلسفه را اتفاقست بر آن که نخستین علت معلولی علت غائی آنست، از بهر آنک باز بینی علت تخت بر نشستن پادشاه بزور صنع از درودگر با آلت و از چوب بسبب فرمان پادشاه پدید آید، که بر تخت خواهد نشستن پس آخر چیزی که بر مصنوع پدید آید اول علت آن مصنوع باشد، و بدین روی گویند حکما این قول معروف (را) (اول الفکر اخر العمل.) نبینی که نخست ‌اندیشه درودگر آن باشد که شاه را تختی باشد، و آخر کارش آن باشد که شاه بتخت برنشیند، و چرائی عالم بآخر مردم پدید کند و سپس ازو چیز پدید نیاید. گفتند قصد صانع عالم باول این صنع حاصل کردن مرد بود، تا از صنعش بآخر مردم پدید آمد. ,

و بجای خویش‌اندرین کتاب ازین معنی سخن بشرح گوئیم که هر کتابی را که تألیف کرده شود همین پنج علت لازم است: ,

نخست علت فاعله و این مؤلف کتاب باشد؛ و دیگر علت آلتی و آن قلم و کارد است؛ و سه دیگر علت هیولایی و آن کاغذ و حبر است؛ و چهارم علت صورتی و آن سخن و خطبست؛ و پنجم علت تمامی و آن رسانیدن آن علم است که‌اندر آن کتاب است بجوینده؛ و علت همه علتها که فزون از علت فاعله است، این علت تمامی است که یاد کردیم از بهر آنک مؤلف کتاب و مصنف معانی و مرتب الفاظ آنچ کنند، از بهر آن کند تا جوینده آن علم کو همی نداند بدان برسد بدانچ همی نداند.و اگر عدل ناپسندیدن ستم است بر مظلوم، پس جاهل را بعلم رسانیدن بزرگتر عدلست، از بهر آنک جهل ستمی ظاهر است؛ و اگر از آنچ ما را بدان دست رس باشد مستحقی را بهره دادن احسانیست، و اگر مر خویشاوندان را از مال خویش چیزکی دادن فرمان خدای است خویشان ما مردمانند از جملة حیوان پس مرایشان را از علم که انسانیت آنست نصیبی دادن طاعت خدایست، چنانک فرمود مر رسول خویش را بدین آیت: قوله (ان الله یامر بالعدل و الاحسان و ابتا ذی القربی). و این همه صفت رسول (است). و ما را آگاه کرد کاین سه کار که همی کنم مرا خدای فرموده است. وز بهر آن مر هر حادثی را حکما این پنچ علت ثابت کردند، که هر گاه کزین پنج علت یکی زایل شود این حادثه پدید نیاید، اعنی اگر درودگر را دست افزار و چوب و صورت تخت همه حاصل باشد و کسی تخت نخواهد، درودگر تخت نکند. و اگر درودگر باشد و دست افزار دارد و تخت داند کردن و شاه تخت خواهد و چوب کو علت هیولانی است نباشد، تخت حاصل نیاید. و اگر هر چهار علت باشد اعنی درودگر و چوب و علم درودگر و صورت تخت و شاه خواهد و لیکن دست‌افزار نباشد، این مصنوع که تختست موجود نشود. ,

توحید متکلمان مذهب اعتزال آنست (که) گفتند: نخست چیزی که بر مردم واجب است، شناخت خدای است، از بهر آنک‌اندر شناخت خدای مردم را رغبت است بکارهاء ستوده، و پرهیز است از چیزها زشت و نکوهیده، از بهر آنک چو مردم دانست که مر اورا صانع است و بودش او بصنع صانعی حکیم است، و تکلیفهاء دینی را بر خویشتن واجب کرده بیند،‌اندر کارهاء ستوده رغبت کند، و از زشتیها بپرهیزد. و ما گوییم این قاعده ئی نیکوست عقلی‌اندر ایجاب معرفت خدای بر خویشتن. ,

آنگاه گفتند این گروه که شناخت خدای نه بضرورت حاصل آید و نه بتقلید، از بهر آنک اگر خلق را شناخت خدای بضرورت آمدی، همه خلق‌اندر معرفت خدای یکسان بودندی، چنانک ‌اندر معرفت دفع کردن گرسنگی بطعام، و معرفت دفع کردن تشنگی بآب که آن ضروری ا‌ست همه خلق بیک منزلت‌اند. و گفتند (تقلید) با‌طل است، از بهر آنک اگر تقلید حق بودی تقلید آنک گوید «عالم قدیم است» نیز حق بودی، همچنانک تقلید آنک گوید «عالم محدث است» حق ا‌ست. و گفتند چو تقلید باطل ا‌ست‌اندر شناخت خدای، و ضروری نیست، جز نظر چیزی نما‌ند، و حجت بر ایجاب نظر قول خدای را سبحانه دارند که همی گوید: بگوی مر خلق را که بنگرید که چیست ‌اندر آسمانها و زمین یعنی از نشانیهاء حکمت. آنگاه گفت: و سود ندارد نشانیها راندن پیغامبران مر گروهی را که نگرویدند بدین آیت: قوله «قل انظروا ما ذا فی السموات و الارض و ما تغنی ا‌لایات و ا‌لنذر عن قوم لایومنون.» ,

و ما گوییم آنچ گفتند که شناخت خدای ضروری نیست، صواب گفتند، ولکن آنچ گفتند بر اطلاق که تقلید باطل است، خطا گفتند؛ و چواز شرح توحید این گروه‌اندر اثبات صانع بپردازیم، بیان آنچ خطا گفتند، بکنیم. و دلیل این گروه بر اثبات صانع عالم آنست که گفتند: ما‌اندر عا‌لم همی به بینیم که اجسام از حالی بحالی همی گردد، کآن گشتن مر آن اجسام را‌اندر آن حالها جز بفاعلی نباشد، چنانک خدای تعالی می گوید: قوله «و لقد خلقنا الانسان من ‌سلالة من طین. ثم جعلناه نطفة فی قرار مکین. ثم خلقنا ا‌لنطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة‌ عظاما فکسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقین.» ,

همی گوید: مردم را بیافریدم از گلی بیرون آخته از جایی، چنانک از میان انگشتان بیرون جوشد گل چون ‌بفشارندش، آنگاه مر آن را آبی‌اندک کردیم‌اندر قرار‌گاهی استوار، آنگه مر آن نطفه را خون بسته کردیم، آنگه مر آن خون بسته را چون گوشت خا‌ئیده کردیم، آنگاه مر آن را استخوان آفریدیم، آنگه آن استخوانها را بگوشت بپوشا‌نیدیم، آنگاه آفرینش دیگر کردیمش. بزرگست خدای که آفریدن او نیکوتر‌ست از آفریدن همه آفرینندگان. ,

متالهان فلاسفه از سقراط و ا‌نبذقلس تا با‌فلاطون و ارسططا‌لیس چنین گفتند که علتها رایکی (علت) است و علت عالم اوست، علت اولی گفتند که علتها را مراتب ا‌ست، و هر علتی را معلولی ا‌ست، از علت اول کآن باری ا‌ست تا بمعلول آخر کآن مردست. و گفتند که علت آن باشد که چون مر او را بوهم بر گیری معلول بر خیزد، و هرچ ما آنرا بوهم (برگیریم) دیگری ببر گرفتن او بر گرفته شود آنک بر گرفته شود معلول باشد آنرا که ما اورا بوهم بر گیریم، چنانک گفتند که قرص آفتاب علت روز ا‌ست و روز معلول اوست. و دلیل بر درستی این قول آ نست که چو ما قرص آفتاب را بوهم برگیریم، دانیم که روز بر خیزد و گفتند که چون چیزی باشد که اگر مر آنرا بوهم بر گیریم ببر گرفتن او هیچ چیزی دیگر بر گرفته نشود، بدا‌نیم که آن معلول باز پسین ا‌ست، و آن مردم ا‌ست، که اگر ما مردم را بوهم ازین عالم بر گیریم، هیچ چیزی دیگر بر گرفته نشود البته، چنانک اگر حیوان را یعنی جا‌نور را بوهم بر گیریم. مردم بر گرفته شود، از بهر آنک مردم نوعی ا‌ست از جانور و حیوان جنس اوست، ولکن اگر مردم را بوهم بر گیریم، حیوان بر گرفته نشود. ,

پس درست شد که مردم نوع است و معلول باز پسین است نه بزمان بل بتکوین، و غرض صانع عالم از صنع وجود اوست، که صنع بدو بآخر رسیده ا‌ست. و گفتند این حکما: چو مردم را معلول آخر یافتیم، بعقل ثابت شد علت اول، که برتر ازو علتی نیست، چنانک فروتر ازین که مردمست معلولی نیست. و گفتند که علت این معلول که مردمست غذاست، از بهر آنک اگر غذا برخیزد (مردم نپاید). پس گفتند: علت مردم غذا را یافتیم. و گفتند علت غذا طبایع است، که اگر طبایع نباشد، نبات نباشد، و طبایع علت باشد.و گفتند: علت طبایع افلاک است، که اگر افلاک نباشد طبایع نباشد، و چو مر افلاک را با صورت بسیار و حرکت بی نهایت یافتند، گفتند: افلاک نیز معلول ا‌ست، از بهر آنک همچون دیگر مصورات (و) متحرکات که زیر او‌اندر آید و همه معلولات‌اند، او نیز مصور و متحرک است. پس گفتند: افلاک نیز معلول ا‌ست و علت او گفتند صانع عا‌لم ا‌ست. ,

و گفتند که از معلول آخر تا بعلت اولی هرچ‌اندرین میانه ا‌ست همه متحرک ا‌ست، و لیکن حرکات معلولات فرودین از مردم و غذا و نبات و طبایع همه ناقص است، و با نهایت ا‌ست؛ از بهر آنک حرکات مردم را سکونهاء او نهایت ا‌ست، و حرکات غذا را‌اندر جسد او نهایت است چو از نباتی حیوانی رسد و حرکات نبات(را) کو علت غذاست نهایت است، چو از رستن اول (آنگاه) بتمامی خویش رسد که دانه با میوه شود؛و حرکات طبایع خود بقسرست، و نهایت آن: بمیانه فلک است کآن مرکز عالم است. تا خاک و تا سنگ ازکل (خویش) زمین بقسر قاسری بر گرفته و بهوا برده نشود، بباز آمدن سوی مرکز حرکت نکند، و چو سنگ یا خاک یا آب یا هوا بکل خویش باز آید، و بر دیگر جزوها خاک که تکیه اجزا او بر مرکز عالم ا‌ست افتد حرکت ازو زایل شود، و چو بقهر هوا بزیر آب فرو ما‌ند و از آنجا بطبع بر آید، چو بهوا باز رسد، بیارامد و چو آتش از میان هوا بر مرکز خویش برسد که آن دایره اثیر ا‌ست نیز بیارامد.و حرکتی که انرا بآخر آرام باشد ناقص باشد از بهر این گفتند حکماء فلاسفه که حرکات معلولات فرودین ناقص است و گفتند که حرکت فلک که زیر او معلول اوست و برتر ازو علت اوست، که صانع عالم ا‌ست (کامل ا‌ست) از بهر آنک حرکت این بجانبی نیست که چو باینجا برسد، بیارامد، چنانک چو سنگ از هوا همی بجانب زمین گراید، چو بزمین رسد، بیارامد. ,

پس گفتند: واجب آید که فلک که حرکت (او) بخلاف حرکت دیگر معلولات است معلول اول است، و حرکات ناقص که مرین معلولات را‌ست که فرود ازوست همه ازوست و گفتند: این حرکت بی نهایت مرین معلول را از علت اولی است، و چو مرین معلول را که فلک ا‌ست حرکت بی نهایت ا‌ست لازم آید که قوت علت او که صانع عالم اوست بی نهایت است و مر حرکت افلاک را تمام بدان گفتند کز جانبی بجانبی همی نشود، (تا) چو آنجا برسد بیارامد، چنانک حرکات جزویات طبایع چو از کلیات خویش جدا ا‌فتند، حرکت سوی کلیا ت آنها باشد و چون بکلیات خویش رسیدند، بیارامند و گفتند که این حرکت تمام یعنی حرکت استدارت علت ا‌ست مرین حرکات ناقصات را که جزوهاء طبایع راست. ,

1 سخن چرا که چهار ا‌ست: امر وباز ندا سدیگرش خبرست و چهارم ا‌ستخبار؟

این قول فیلسوف منطقی است ا‌عنی ارسططا‌لیس که گفت: قول با بسیاری آن بچهار قسمت ا‌ست. یکی امر، چنانک کسی مر کسی را گوید «چنین کن» و «چنان گوی» و جز آن؛ و دیگر استخبارست بغیر (یعنی) خبر پرسیدن، چنانک کسی را گوییم «چگونه بودی؟» و «کجا رفتی؟» و جز آن؛ و سه دیگر سؤال یعنی خواستن چیزی، چنانک کسی را گویی «مرا طعام ده» یا «شراب ده» یا جز ان؛ و چهارم خبرست که گوییم «چنین بود» و یا «چنین ا‌‌ست» و جز آن. گروهی از منطقیان قسمی پنجم گفتند مر سخن را، و آن مساله (را) گفتند چنانک کسی را گوییم «چگوئی تو‌اندرین کار؟» و جز آن. و مقصود خداوند منطق ارسططا لیس از تقسیم مر سخن را و اظهار اقسام او آن بودست و هست، تا پدید آید‌اندر کدام قسم از اقسام سخن دروغ برود و‌اندر کدام قسم نرود آنگاه گفته است که‌اندر آن سه قسم که ازو یکی امرست و دیگر استخبار و یکی رغبت و سؤال هیچ دروغ نرود، از بهر آنک هر قسمی از آن سه قسم سخن بر یک چیز ا‌فتد که جز آن نباشد، چنانک چون گوید «بگوی» یا »بنشین»، این سخنان بر آن چیز ا‌فتند که ا‌مر برو باشد و دروغ‌اندر نیاید.و اگر کسی گوید «چه گفتی؟»، «کجا باشی؟ًاندرین نیز دروغ نیاید. و اگر کسی چیزی خواهد، سخن بر آن چیز افتد، ازو دروغ‌اندر آن نیاید، تا درست کرد که دروغ‌اندر یک قسم ا‌فتد از اقسام سخن، و آن قسم خبرست و غرض فیلسوف آن بوده ا‌ست از وضع کتاب منطق، تا دروغ را از راست بدین شریف صناعت پدید آرد (و) بنماید. ,

آنگاه فیلسوف یعنی ارسططا‌لیس گفت: دروغ‌اندر خبر رود از اقسام قول، و خبر بدو قسم است یکی استثناست و یکی حکم قطع، و آنچ استثنا با‌شد راست با‌شد و انچ حکم بت باشد ممکن با‌شد، یعنی میان را‌ست و دروغ با‌شد و خبر استثنا چنان باشد که کسی گوید «چو باران باشد گل باشد» و «چودود با‌شد آتش با‌شد»، یعنی اگر باران و آتش نباشد گل و دود نباشد و حکم بت آن باشد که کسی گوید «مردم دبیرست»، و مردم باشد که دبیر باشد و نیز باشد که دبیر نباشد. ,

آنگاه گفت: نامها همه مهمل ا‌ست، یا‌اندر حد اثبات یا‌اندر حد نفی بیاید، و چو‌اندر حد نفی و اثبات آمد، آنگاه یا دروغ با‌شد یا راست با‌شد و مثال آن چنان نهاد که گفت: اگر کسی گوید «خانه» یا «سرای»، این نامی با‌شد مهمل که دروغ‌اندرین نیا‌ید و اگر گوید «فلان ا‌ست» آن نیز مهمل باشد و از آن نه راست آید و نه دروغ ا‌ست، و چون آن هر دو را جمع کند یا‌ اندر حد اثبات یا‌اندر حد نفی، آنگاه ا‌ین قولی با‌شد که برین راست و دروغ‌اندر آید، چنانک گوید«ا ین سرای فلان است» و سرای را به فلان بازبندد، آنگاه از دو بیرون نباشد اگر سرای فلان باشد، این قضیه راست با‌شد و اکر سرای فلان نباشد، این قضیه دروغ با‌شد. ,

1 (چرا چو تن زغذا پر شود نگنجد نیز الم رسدش گر فزون کنی تو از مقدار؟

2 و گوهری دگر اینجا که پر نگردد هیچ نه از نبی و نه از بینش و نه از ا شعار.

3 چه چیز آن (و) چه چیز این واز پی چه چنین؟ چه چیز آن که بدین هر دو بر بود سالار؟

4 نشان آنکه بغایت بود زشاهد چیز دلیل گیرد و دارد بعا‌قبت دیدار.)

1 کدام جنس نه نوع و کدام نوع نه جنس؟ کدام جنس یکی بار و نوع دیگر بار؟

جواب مسئله حکیم یونانی داده است. خداوند منطق ارسططالیس گفت: بنگریستم‌اندر عالم، چیزی ندیدم بخویشتن نزدیکتر از مردم، و مردم را بشخصها مختلف دیدم.‍ از نامها ایشان پرسیدم یکی زید و یکی عمرو یکی جعفرو جز آن، وزین نامها هیچ (نام) نام یار خویش نبود. پس نامی جستم که آن نام مرین همه اشخاص را جمع کرده بود: چون آن نام را بگفتم، همه را گفته بودم. و آن نام را «مردم» یافتم که اشخاص انسانی بزیر این نام است، از جعفر و صالح و حمدان و جز آن. آنگاه بنگریستم‌اندر عالم نیز: گاو دیدم و خر و اسب و جز آن. پس گفتم: نامی باید که این چارپاها را نیز با مردم جمع کند، و چون آن نام را بگوییم مردم را با اینها گفته باشیم، و آن نام را «حیوان» یافتم. پس گفتم: مردم و جز مردم (از) زندگان همه حیوان‌اند. و آنگاه‌اندر عالم نیز چیزها دیگر دیدم، چون درخت و گیاه. پس گفتم: نامی باید دیگر که مر حیوان را با اینها جمع کند، و این نام را «افزاینده و روینده» یافتم که آن را بتازی «نامی» گویند، یعنی افزاینده. آنگاه‌اندر عالم نیز سنگ و کلوخ و و جز آن دیدم و پس گفتم: دیگر نامی باید که مر اینها را براستی جمع کند، و آن نام را «جسم» یافتم، آنگاه‌اندر عالم نیز ارواح دیدم که دانستم کة آن جسم نیست، بدانچ‌اندر جسم متصرفست. پس نامی جستم که ارواح را با اجسام گرد آرد، و آن نام را «جوهر» یافتم.و چون چیزی (دیگر) ندیدم گفتم: جوهر جنس الاجناس است که برتر ازو جنس نیست، وجسم و روح نوعها اویند، بدانچ هر دو جوهر‌اندر جوهر مطلق معقولست نه محسوس. و جسم که جوهر را نوع بود، جنس آید مر جمادرا .ازسنگ و کلوخ و جز آن، مر نبات را از گیاه و درخت و جز آن. آنگاه باز روینده که یک نوع بود مر جسم را جنس آمد مر نبات و حیوان را. آنگاه باز حیوان که نوع بود مر روینده را جنس آمد مر گاو و خر و مردم و جزآن را. و مردم نوع الانواع آمدو (هیچ» چیز را جنس نیامد، که فرود ازو اشخاص است از فلان و فلان. پس حکیم فیلسوف گفت: مردم نوعیست مر حیوان را، و حیوان نوعیست مرنامی را، و نامی نوعیست مر جسم را، و جسم نوعیست مر جوهر را، و جوهر جنس الاجناس است بدین ترتیب که نگاشتیم: جوهر جنس است مر دو نوع را: یکی ازو روح و دیگر جسم است. و جسم نوعست مر جوهر را و جنس است مر دو نوع را: یکی جماد و دیگر نامی. ,

و نامی نوعست مر جسم را و جنس است مر دو نوع را: یکی نبات و دیگر حیوان. ,

و حیوان نوعست مر نامی را و جنس است مر دو نوع را: یکی بی عقل و دیگر عاقل. ,

آثار ناصرخسرو قبادیانی

4 اثر از جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر جامع الحکمتین ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.